۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

راه خانه

این همه چراغ
به چه می ارزد
وقتی مرزهای باورمان
مانند حصار حرفی که نمی زنیم
دور و نفوذناپذیر است.

این چراغهای بی پایان
فقط سایه های کمرنگ ما را
از روشنایی دور دست
تحویل می گیرند
تاریک و باریکمان می کنند
و به چراغی دیگر
تحویلمان می دهند.

این باران نم نم
به چه می ارزد
وقتی رهگذران
دست های بی صدایشان را
انگار برای ابد
در جیب بارانی شان
حبس کرده اند
و نیمرخ خیس زنان
در نور قصابی شده‌ی ویترین ها
هیچ شباهتی به نیمه‌ی روشن ماه ندارد.

ما از کنار نرده هایی
که نقش کم رنگمان را
هاشور می زنند
راه می رویم
براده های تیز باران
در پوست نمناکمان
فرو می نشیند
و زیگزاگ ذهن گریزانمان
در تراکم این همه رنگ تاریک
راه خانه را
طولانی تر می کند.


Your Heart Is As Black As Night

your hands may be strong
but the feelings all wrong
your heart is as black as night

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

من و تو

خنده ای ، خنده ی گل مهتاب .

شعله ای ، شعله ی دل خورشید .

بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان .

نغمه ای ، نغمه ی لب امید .

*

غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات .

عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز .

مژده ای ، مژده ی شکست فنا .

چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز .

ناله ام ، ناله ی نی آلام .

لاله ام . لاله ی دل خونبار .

هاله ام ، هاله ی گناه سیاه .

واله ام ، واله ی وفای نگار .

ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا .

باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ .

بیش از اینم بتر ، که می بینی ،

شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ .

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

بوکاوسکی - یک

"I could see the road ahead of me. I was poor and I was going to stay poor. But I didn't particularly want money. I didn't know what I wanted. Yes, I did. I wanted someplace to hide out, someplace where one didn't have to do anything. The thought of being something didn't only appall me, it sickened me . . . To do things, to be part of family picnics, Christmas, the 4th of July, Labor Day, Mother's Day . . . was a man born just to endure those things and then die? I would rather be a dishwasher, return alone to a tiny room and drink myself to sleep."

جاده خالی است

در گلو می شکنم از سر خشم
هر نفس ، خنجر فریادی را
سر خونین جدا از تن من
در رگ و ریشه نهان کرده هنوز
کینه ی کهنه ی جلادی را
بی سر از راه سفر آمده ام
سر من در شب تاریک زمین
همچنان چشم به راه سحر است
جاده ،‌ خالی است ولی می شنوی ؟
آه ! با من ،‌ با من
پای سنگین کسی همسفر است
ای در بسته ی گمگشته کلید
گوش بر روزنه ات دوخته ام
تا مگر راه به سوی تو برم
مشعل از چشم خود افروخته ام
جامه دان سفر دور به دست
در تب تند عطش سوخته ام
ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟
راستی ، ای دم طوفانی صبح
آفتاب تو کجاست ؟

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

هر کجا

در پایان
همه با هم برابرند
مو رنگ دیگری نمی شناسد
به جز سپیدی
گرچه سیاه بود
یا سرخ و بور
پایان که نه
همیشه دری
باز می شود
حالا به هر کجا

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

نمی فهمد


زبان، عشق نمى داند

نمى فهمد زبان

سنبه مى زند چكش.

روز تا شب و روز

مى كوبند

مى دوانند غروب

فرض مى شويم جمله

عشق مى زنيم شمشير

فرض مى كنيم فردا.

چاپلوس اگر نشود

نشود فاش كسى...

نشوى جمله

نگاهت مى كنم

زبان نمى فهمد.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

تو




در آن شب برهنه
تو، تو بودی
من، من
تمام شب را روشن کردیم
با بوسه هایمان.
وقتی آفتاب دمید
نمی دانم چه اتفاقی افتاد
سردمان شد
و این سرما
سبب شد که از خورشید
برف ببارد
و همه‌ی این ماجرا را
یا ترس درونی من رقم زد
یا تو، تو نبودی.



موسیقی از گروه کانادایی گریت لیک سوئیمرز