۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

کودک که بودم شمردن ستاره ها را
به من سپرده بودند
يک
دو
سه
به صد نرسيده
خوابم می برد
وستاره ها
در انتظار شمارش من
تا سپيده دم
بيدار می ماندند
اينک
اعداد بزرگی ياد گرفته ام
وشمردن ستاره های بسيار
ستاره ها، امٌا
از سرزمين آبی تخيل
پرواز کرده اند
وزمينه
دودی
دودی است
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد
و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو
یعنی پایان رنج ها و تیره روزی ها
آمدن تو
یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه


بادکنک از دست کودک رها شد
و مورچه ای را با خود به آسمان برد
کودک عاجزانه نگاهم کرد
چهارزانو بر زمین نشست
و گریست

در این بازی
نقش من چه بود؟
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

خر انسان سوار

در غروب یک روز پاییزی
بر روی رودخانه ای
خروشان، در قایقی پارو زدم
که ناگهان صدای رعدآسایی
به گوش رسید. از آسمان
یک خر افتاد که از دهانش
زباله بیرون می آمد. و زره
داشت که از جنس کاغذ بود
که سوار یک انسان بود. بعد
به زبان لاتین خری صحبت
کرد. من نفهمیدم چه گفت
ولی گفت من خرم. بعد یک
صورت انسان آمد و گفت:
اگه تو خری. من هم قاطرم.
بعد من از تعجب خر شدم.

ماهنامه عروسک سخنگو - اسفند هشتاد و شش
چگونه شاد شود

اندرون غمگینم

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

از تهران به اهواز بر می گردم، در راه سعی می کنم کتاب در انتظار گودو را که از آن شب در ته کیفم مانده بخوانم اما فایده ای ندارد. برای من طرح و داستان و معنایی ندارد یا نمی فهمم.
خیلی چیزها هست که برای من این روزها طرح و معنایی ساده ندارد. مثل علامت های کیلومتر شمار جدید جاده که از بیرون قم زده اند: "کربلا 1250 کیلومتر" بعد "کربلا 1240 کیلومتر" و ... و کربلا 325 کیلومتر بیرون از مرز میهن اسلامی است.

زمستان 62- اسماعیل فصیح


در سرزمینی که در حال "جنگ تحمیلی" با "ابرقدرتها"ست، حتی مرغ های عشق هم باید یاد بگیرند خودکفا باشند.

زمستان 62-اسماعیل فصیح

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

اميدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هيچ ملالی نيست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشيده اند و رفته اند و ديگر مدتهاست که در اين آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز ديده می شود.شنيده ام که در سرزمين شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده .
ديگر از چه بگويم؟روزمرگی ها که ديگر جز هميشگی ما هستند.ديگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و يا اينکه اتفاق خوبی نمی افتد.ديگر فراموش کرده ايم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالويي از اميد داشت و لبخندی هميشه بر لبان ما بود.
امروزه آنچه برای ما باقی مانده تنها تصويری و يا شايد خاطره ای دور است.
امروز بعد از مدتها نوشتم.حتی نوشتن را از ياد برده ام.نوشتن آنچه که در اطرافم می گذرد آزارم می دهد،پس بهتر است چشم ها را بسته و دل ها را قفل کنيم و تنها به عبور زمان بيانديشيم.

چرا مرا كامل نمي كني؟
يا كاملا از من نمي كني؟

گراناز موسوي