۱۳۸۱ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

به گرد پاي محبت اگر نرسيديم
فانوس هست
که تيره راه غربت را،چشم نشان باشد
اگر خواب ما را در ربود
اگر آفتاب از نيمه راه بازگشت
اگر پرواز ،پرنده را در باد گم کرد
باک نيست
اشک از چشم ها ،ردپاي زمان را خواهد سترد
و احساس
در دست هاي نمناک باران
ترانه خواهد خواند

۱۳۸۱ بهمن ۱۴, دوشنبه

تنهايي در ما مثل تيغي است که عميقا در تنمان فرو مي رود.نمي توانيم آن را بيرون بياوريم بي آن که خود نيز بي درنگ کشته شويم.عشق تنهايي را از ميان نمي برد.آن را کامل
مي سازد.فضا را به تمامي براي سوختن آن باز مي کند.عشق هيچ نيست مگر اين سوختن،مثل سفيدي درون شعله.پرتوي در خون.نوري در وزش.فقط همين.

بوبن

۱۳۸۱ بهمن ۹, چهارشنبه

گفت بيا
گفت بمان
گفت بخند
گفت بمير
امدم
ماندم
خنديدم
مردم
I'm making flowers out of paper
While darkness takes the afternoon
I know that they won't last forever
But real ones fade away to soon

I still cry sometimes when I remember you
I still cry sometimes when I hear your name
I said goodbye and I know you're alright now
But when the leaves start falling down I still cry

I still cry-Ilse de lange

۱۳۸۱ بهمن ۱, سه‌شنبه

به درازا روزگار را سر مي دهم
و به نقطه ها انسان را
و آسمان را به پهناي سراسر!

راستي ،اگر نقطه ها نبودند
آسمان چه بي ستاره مي شد!

و کلمه اي نبود:
زيرا که انسان نبود و لب هايش
و انسان نبود و چشمانش
که روشنايي را
سراسر تاريخ کند

به درازا
روزگار را سر مي دهم
و به نقطه ها انسان را
و آسمان را به پهناي سراسر!

-اسماعيل شاهرودي
شب قفس تاريک است.-
من نمي گويم
اين را قفس شب ها گفتند.-
شب قفس تاريک است!

من نمي گويم از شب تنها،
من قفس را گفتم،
من سياهي را مي گويم!

تو چه مي گويي
اي همقفس
اي سوخته حرف !

تو چه مي گويي؟
تو چه مي گويي!-
اي قفس از شب بر لب
که نمي خواهي
حتي
نم سازنده آوازي را
پرواز دهي!؟
و جواب
خواب را برده به پهناي قفس ،
مي بيند

که من از او
او
مي پرسم
-تو چه مي گويي؟
مي بينم او
او قفس شب را بر لب
مي نمايد به من از راه نفس!

-اسماعيل شاهرودي

۱۳۸۱ دی ۲۵, چهارشنبه

مرد و ساحلش

جايي دور افتاده بود بين آبي دريا و سبزي جنگل با ساحلي که نزديک ترين دوستش مردي نويسنده بود.مردي که به اين نقطه آمده بود تا داستاني را بنويسد.
هر روز صبح که از خواب پا مي شد چشمانش را براي دقايقي باز نمي کرد.بعد کم کم چشمان دريا رنگش را باز مي کرد.اول سبزي درخت ها را مي ديد ،آسمان را که اکثر وقت ها ابري بود ولي خوب بعضي وقت ها از وسط ابرهاي سياه هم مي شد يک ذره آسمان آبي رنگ را هم ديد.اگر مرد يک ذره سرش را بالا مي برد مي توانست ساحل را هم ببيند.موج ها و دريا را هم.
مرد عادت داشت هر روز صبح پس از بيدار شدن از خواب به ساحل برود.
ساعت ها مي نشست و به دريا خيره مي شد.او هميشه مي گفت تصميم گرفته داستانش را در اين ساحل و جلوي دريا بنويسد.
مرد هر روز از صبح تا غروب جلوي ساحل مي نشست و خيره مي ماند.انگار منتظر بود از ته دريا خبرهايي بياورند.ساحل معيادگاهي براي او بود.او منتظر پيغامي بود که دريا برايش از آن دور دورها قرار بود بياورد.

....