۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

موضوع بسيار ساده است و روشن،
هر کسي آن را مي فهمد
تو مرا دوست نداري
و هرگز دوست نخواهي داشت
من چرا چنين دلبسته ام
به تو؟
چرا شامگاهان
چنين از ته دل برايت دعا مي کنم؟
چرا همه چيز را ترک کردم
تا مانند کوليان سرگردان باشم؟

اما چه زيباست
انديشه ديداري ديگر با تو؟!

۱۳۸۱ آذر ۲۰, چهارشنبه

پدر يک کلمه ادا کرد،آن کلمه پسر اوست و او وي را تا ابد در سکوت لايزال ادا مي کند و جان بايد در سکوت اين کلمه را بشنود

۱۳۸۱ آذر ۱۲, سه‌شنبه

باز خواهم آمد

زماني،تو اي مرد يا زن،اي مسافر
بعدها
آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم بود
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگرباره جنبش آب
و طپش قلب وحشي خواهم بود
در اينجا من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا من شايد هم سنگ خواهم بود و هم خاموشي

۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه

عابري که از زير پنجره اتاقم مي گذشت
شنيد کسي دلتنگي هايش را مي خواند
لحظه اي بر خود لرزيد
آه سردي کشيد
و رفت
رفت...

۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

نيستي
نبوده اي
نخواهي بود
اي عشق مه آلود
اي سايه هاي مه آلود

برو آن سان که نور بي صدا مي رود
نمي آيي
نمي تواني
چرا که نيستي
اگر مي ماني
شمعگونه بمان
که سوختي اگر
تو
خود تمام شوي

۱۳۸۱ آذر ۶, چهارشنبه

من مي نويسم
تو نوشتي
من بودم
تو نبودي

آوازي را خواندم
که معني کلمات آن را نمي دانستم
اما من
حرف از من نگويم
اما تو
حرف از تو بگويم

به همسايه ها گفتم
که ترا دوست دارم
همسايه ها
از پشت شيشه مات
به من لبخند مات مي زدند
اما تو
بگذريم..

احمدرضا احمدي

۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه

باران ببارد و نبارد
آفتاب بتابد و نتابد
ماه باشد و نباشد
ديگر اشکي نمي ريزم

باران ببارد و نبارد
آسمان من ديگر ابري نمي شود
ديگر بهانه اي نمانده
ديگر خنده اي بر لب نمي رويد
ديگر تفاوتي هم نمي کند
فرقي نميکند باران بيايد يا نيايد
ديگر ميان کلمات تفاوتي نيست
ديگر بهانه اي نمانده
همه رنگ ها يکسانند
تاريکي،روشنايي
و من ديگر او را نخواهم ديد
کوچه و خيابانها يکسانند
از کوچه هشتم که بگذري
به مانند آن است که از کوچه هفتم گذشتي
ديگر بهانه اي نمانده
لبريز باشم يا خالي
فرقي نمي کند
ديگر باز شدن دري خوشحالم نمي کند
رد شدن از در خانه اي ديگر ضربان قلبم را زياد نمي کند
آخر ديگر بهانه اي نمانده

ديگر اشک چشمانم را نخواهي ديد
ديگر سرودي با هم نخواهيم خواند
و من براي هميشه مي روم
تا به افق ساده اي در آن سوي رنگ هاي توخالي بپيوندم