همه با هم برابرند
مو رنگ دیگری نمی شناسد
به جز سپیدی
گرچه سیاه بود
یا سرخ و بور
پایان که نه
همیشه دری
باز می شود
حالا به هر کجا
باید آوازمان را بخوانیم:
می رسد آن شبِ بیکرانه؛
با دمِ سردِ او آخرین برگ
از شاخۀ فصلِ ما خواهد افتاد:
باید آوازمان را بخوانیم،
غمناک،
در رهگذارِ زمانه.
با سکوتِ سیاهِ دلِ خود
آسمان را چرا باز نومید،
آسمان را چرا باز دلتنگ کردیم!
دانه می خواست
از کفِ دستِ ما
تا به بالای خورشید
در فرصتی خوش بروید؛
با فریبِ چه نامژده ای،
از طلوع چه گلبانگی،
از مشرقِ ناکجایی
دست را درخلأ مشت کردیم وُ
در مشتِ سنگین
دانه را سنگ کردیم!
باید آوازمان را بخوانیم
تا هنوز آن گلِ کوچکِ زردِ وحشی
مرغکی در سفر را،
دمی چند،
در این بیابانِ خاطر
می تواند به رنگی،
به بویی
در کنارش به لطفِ تماشا بخواند؛
تا هنوز آن درختِ تک افتاده
بر سینۀ خالی کوه
از گذارِ نگاهی که تاریکِ کفرِ درون است،
گاه با آیه ای، سایه ای سبز، از دور
می تواند دلِ خسته ای را به بیرون،
به بالا بخواند.
باید آوازمان را بخوانیم:
خاک باید بداند که ما درد و اندوه و تنهاییِ بیکرانِ خدا را
از پشیمانیِ آفرینش
آزمودیم،
سخت آزمودیم و خاموش رفتیم؛
باد باید بداند که امّید را ما به باطل به دستش ندادیم،
گرچه افسرده ماندیم وُ
آواره گشتیم وُ
آخر فراموش رفتیم!
باید آواز مان را بخوانیم،
باید آوازی از ما در این بیکرانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا برای کسانی که از راهِ دیگر
به این وادی درد خواهند افتاد
از کسانی که بودند و رفتند
آوازشان، مثل یک سنگواره
در سکوتِ فضا جاودانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا که از ما،
خدا،
آفرینش،
همین یک نشانه بماند!
باید آوازمان را بخوانیم...
In my craft or sullen art
Exercised in the still night
When only the moon rages
And the lovers lie abed
With all their griefs in their arms,
I labour by singing light
Not for ambition or bread
Or the strut and trade of charms
On the ivory stages
But for the common wages
Of their most secret heart.
Not for the proud man apart
From the raging moon I write
On these spin drift pages
Not for the towering dead
With their nightingales and psalms
But for the lovers, their arms
Round the griefs of the ages,
Who pay no praise or wages
Nor heed my craft or art