۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

ما می‌میریم


ما می‌میریم
  تا شاعران بیمار شعر بگویند
 " ما می‌میریم " بازی قشنگی است
  وقتی مادر پوتین افسر جوان را لیس می‌زند
  و روزنامه‌ها هِی عکس پدر را می‌نویسند
                                                    کنار آدمهای ِمهم
  هر شب هزار بار عروس می‌شود
  و خواهرم هزار بار جیغ می‌زند
  هزار بار بازی قشنگی است
  " کارگران ساعت یازده احساساتی می‌شوند."
 
  فردا همه به خیابان می‌ریزند 
  آواز می‌خوانند
  می‌رقصند
  و البته شعار می‌دهند
  ما می‌میریم
   تا عکاس " تایمز" جایزه بگیرد. 



الیاس علوی

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

 من در ملکوتم
با فرشتگان فاحشه مشغولم
با فاحشه‌گان فرشته مشغولم
اينجا اتاق انتظار است
قرار است کسی که در اتاق ديگر است
كه در آن اتاق  بالاست
بگردد تو را
میان همه‌ی قهوه‌خانه‌ها
کافی نت‌ها
گورستان‌ها
و زیر پل‌‌ها
و خانه‌های سیمانی
و خانه‌های کاهگلي
و لای کَپَرها
و لای کفن ها
قرار است بگردد تو را
اما دیر کرده است
بخت‌يارم من.



 الیاس علوی 

آدم ها...


آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند

تو برمی خیزی
تا چشم, اتاق پای می کشی
و تا دورها می نگری
آنگاه یک ثانیه می شوی

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

درسرزمين من
روزنامه لال به دنيا مى آيد
راديو كر

و تلويزيون كور
و كسانى كه طالب سالم زاده شدن اين همه باشند
لال مى كنند و مى كشند
كر مى كنند و مى كشند
كور مى كنند و مى كشند
در سرزمين من
آه ! سرزمين من



۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

از این



نه از مهر ور نه از کین می نویسم 
نه از کفر و نه از دین می نویسم 
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم

پيشكشى


در برابر اين اندوه كوهها سر خم مى‌كنند
رودخانه‌ى بيكران از جريان باز مى‌ايستد
چفت‌وبست زندان همواره سخت
دخمه‌هاى محكومين را در بر گرفته
و به اراده‌اى مرگبار سپرده است
نزد كسانى خورشيد مى‌درخشد سرخ
نزد كسانى باد مى‌وزد لطيف
اما ما هيچكدام را نمى‌شناسيم، در عوض
فقط طنين گام سنگين سرباز را مى‌شنويم
و كليدهايى كه مى‌چرخند برابر پيكرمان
گويى براى نيايش بامدادى بر مى‌خاستيم
از ميان شهر جانوران شتافتيم
آنجا بى‌نفسى مانند مردگان ديدار كرديم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

پایان داستان

قصه همان است
فرق نمى‌كند؛ راوى گفته باشد
يا خود اين گونه دانسته باشيم
شهريار 
وقتى ناخن‌هايش دراز شد
پوستش را كند
افعيان سياهى از پوستش به در آمدند
كه به مشرق و مغرب مى‌دويدند
تا آنكه شب و روز اشتباه شد
و جهان به ماده نخستين بازگشت
و راوى قصه را به پايان نبرده بود
هنگام كه فردا از راه رسيد
مردمان خواب آلوده بيدار
همچنان در انتظار ماندند و ماندند
بى كه بدانند راوى را افعيان بلعيده‌اند
و شهريار ديوانه 
همچنان در سوراخش پوست عوض مى‌كند
هر روز




  سهیل نجم  --  ترجمه عبدالرضا رضایی‌نیا
   

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

شادباش

رزم تو پیروز

بزم تو پُر نور

جام به جام تو می‌زنم ز ره دور

شادی آن صبح آرزو که بینیم

بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

رستخیز


تاج خروس هاى سحر را بريده اند
 در خاك كرده اند
از خاك ، رسته خرمن انبوه لاله ها
اى باد ، گوش كن
اين لاله هاى خونين فرياد مى كشند
بيدارى اى سحر ؟
آيا هواى ديدن ما دارى اى سحر ؟

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

...

ماییـم و موج سودا
شـب تا به روز تنـها
خواهی بیـا ببخـشا
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن
خواهی برو جفا کن

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

...


ای شادی !
آزادی !
ای شادی آزادی !
روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد ؟
غم هامان سنگین است
دل هامان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دل ِ عاشق را
در راه ِ تو آماج بلا کردیم
وقتی که زبان از لب می ترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی ، حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت
ما نامِ تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت
می کندیم
وقتی که در آن کوچه ی تاریکی
شب از پی شب می رفت
و هول سکوتش را
بر پنجره ی بسته فرو می ریخت
ما بانگ تو را با فورانِ خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در افکندیم
وقتی که فریبِ دیو
در رخت سلیمانی
انگشتر را یک جا با انگشتان می برد
ما رمز تو را چون اسم اعظم
در قول و غزل قافیه می بستیم
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
می گفتیم
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امید
می گفتیم
آن مرغ که در ابر سفر می کرد
آن بذر که در خاک چمن می شد
آن نور که در آینه می رقصید
در خلوت دل با ما نجوا داشت
با هر نفسی مژده ی دیدار ِ تو می آورد
در مدرسه در بازار
در مسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نام ِ تو را زمزمه می کردیم
آزادی!
آزادی !
آزادی !
آن شب ها، آن شب ها ، آن شب ها
آن شب های ظلمت وحشت زا
آن شب های کابوس
آن شب های بیداد
آن شب های ایمان
آن شب های فریاد
آن شب های طاقت و بیداری
در کوچه تو را جُستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی !
آزادی !
آزادی !
می گفتم :
روزی که تو بازآیی
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
بر خواهم داشت
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت
می گفتم :
روزی که تو باز آیی
این خون ِ شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه ی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت
ای آزادی !
بنگر !
آزادی !
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه ی گل خون است
گل خون است
ای آزادی !
از ره خون می آیی
اما می آیی و من در دل می لرزم :
این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی !
آیا با زنجیر
می آیی ؟