۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

می دونستی که



حنا جهان فروز در تهران به دنيا آمد.هنگامی که 12 ساله بود، خانواده او به اسرائیل مهاجرت کردند. اصل و نسب خانواده اش ازیهودیان اصفهان است .

....


کسی که تو نیست
مرا در آغوش گرفت
بال‌هایش مرا پوشاند
در شب تار
در بلندای شهر پرواز می‌کردیم
در بیداری بود
        که مرا رها کرد.

حقیقت

فیزیک، حقیقت را می‌گوید
کتاب مقدس، حقیقت را می‌گوید
عشق، حقیقت را می‌گوید
و حقیقت، رنج است.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

شکستن

سکوت سنگین است
 سکوت تاریکی
سکوت همهمه های تهی سرگردان
 سکوت فاصله هایی که فکر می کردم
 حضور گرم تو آن را تمام خواهد کرد
 نگاه مضطرب موش های دالان ها
به جوجه های عقاب
 پر نخواهد داد
 جذام ترس عصب های پلک هایم را جویده
 می بینی ؟
حصار را بشکن
ستاره ای آنجاست
ستاره ای تاریک
من از ستاره ی تاریک مرده می آیم
 من از هجوم آتش تردید می سوزم
تمام استخوان من از شعله های شک گدازان است
و آرزو دارم
یقین کنم کنون
 درون سینه ی تو در سیاه شب اینجا
جوانه روییده است
 جوانه ی خورشید
جوانه ی کیوان
بگو چه گونه گذشتی
 گذشته ای آیا ؟
 حصار را بشکن
سکوت سنگین است
و امتداد سکوت عبث
نمی دانی ؟،
به دار پیوسته است
 به دارهای کبود ستاره ی تاریک
به دار تنهایی
 به دار پوسیدن
گریخت لحظه ی ایمان ؟
 گریخت لحظه ی پیوند ؟
کاش می گفتم
حصار را بشکن


سیما یاری

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

زن

من از رمه ی بّره گان
جدا ماندم
اما
بّره نماندم
من دریافتم
که معصومیت
انتخاب مرگی شرم آور ست
و تنهایی
جزای آگاهیست

من جداماندم
اینک نه بّره ام
و نه گرگ
فقط چشمانی که
می بیند
می بیند
می بیند .

...

فریادهای من
به سکوت مدیونند

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

دیکتاتور

دیکتاتور
بر صفحه ی تلویزیون
از آزادی می گوید
جهان از جیغ میلیون ها نوزاد می لرزد
شاعر لیوان را پر می کند
آن را به سلامتی گینزبرگ سر می کشد
کلاغی روی آنتن تلویزیون می نشیند
و بر شانه های دیکتاتور
فضله می اندازد

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

چون دررسد هنگام

گیرم که گلدان بلورین را
 گیرم که گلدانهای این گلخانه را بر سنگ بشکستند
خیل گرازان را
 گیرم به باغ آرزو پرورده ما در چرا بستند
با آنچه در راه است
ترفند بیهوده است
 بر یورش او هیچ رهبندی نمی پاید
چون در رسد هنگام
با موکبش پر گل
بهار جاودان از راه می آید



سیاوش کسرایی

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش

روح بابک در تو
در من هست
 مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
 سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش
 دشمن
 گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
 از جغد شود پاک و
گلستان گردد





خسرو گلسرخی


۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

کجاست آن صدا ؟

کجاست آن صدایِ با دل آشنایِ گمشده
که من هزار سال،
گشوده بال
              در سپهرِ خواب،
                                  در ستاره هایِ خُرّم خیال
به جست و جوش بوده ام ؟
کجاست آن صدا،
                     کجاست ؟


 محمود کیانوش 

...

تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم
نشسته است


بیژن جلالی