۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

...

تاریکی که می رسد

خود را بر می دارم

آهسته از پله ها بالا می روم

دراز می کشم روی بستری که

نیمی از آن را ماه پر کرده است

نیمی را خورشید

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

سرگردانی

موضوع بسيار ساده است و روشن،
هر کسی آن را مي فهمد
تو مرا دوست نداری
و هرگز دوست نخواهی داشت
من چرا چنين دلبسته ام
به تو؟
چرا شامگاهان
چنين از ته دل برايت دعا می کنم؟
چرا همه چيز را ترک کردم
تا مانند کوليان سرگردان باشم؟

اما چه زيباست
انديشه ديداری ديگر با تو

...

راه رفتن روی ردپايی كه نمي دانی به كجا ختم می شود

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

این جا

از اين جا كسي گذشته
و آهي را در اين اتاق جا گذاشته
زندگي رخت بر بسته
خيابان
پنجره اي باز
رگه اي آفتاب
بر دشت سبز.



۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

...

آب تا گردنم بالا آمده
آجر ها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هايم بالا آمده
آب بالا آمده ....

من اما نمی ميرم
من ماهی می شوم