شنا بلد نبود. در آب غرق شد. وقتی جسدش را از آب گرفتند دو شیار عمیق بر کتف هایش خودنمایی می کرد. او یک فرشته بود که بال هایش را از دست داده بود. -کاش تعقیبش نمی کردیم! ماموران پلیس اشتباه کرده بودند. گزارش: او نه جاسوسی بود نه اجنبی. پرونده ی او را مختومه اعلام می کنیم.
Sometimes a bitter taste A foul smell, a strange Light, a discordant tone A disinterested touch Come to our five senses Like fixed realities And they seem to us to be The unsuspected truth
حق گویی یک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعیت بشری نمی تواند این مرض را معالجه کند این است که این مریض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هایم را ببندم ،هرچه بگویند اطاعت کنم،تا خیال کنند مرده ام.
There is something demoralizing about watching two people get more and more crazy about each other, especially when you are the extra person in the room