۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

هفت روز هفته

شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده توبا خانم است، دراز ،‌لاغر ، با چشم‌های ریز بدجنس.
‌یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می‌چرخد.
دوشنبه شکل آقای حشمت‌الممالک است: متین، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا.
سه‌شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگوبخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه حسن آقا را می دهد.
پنجشنبه بهشت است
و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش خنده و پر جنب و جوش، رو به غروب، سنگین، دلگیر می‌شود، پر از دلهره‌های پراکنده و غصه‌های بی‌دلیل و یک‌جور احساس گناه و درد دل از پرخوری ظهر (چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشق‌های لعنتی و گوش دادن به دلی‌دلی غم‌انگیز آوازی که
که از رادیو پخش می‌شود و دقیقه‌شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه‌ای تیره ، حتی آسمان ، درخت ها و هوا.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

بن بست

از او رمیده است
رویای خواستن
از من کلام غمزده دوست داشتن

تنها تو می مانی


تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد

گمشده

صاحب عکس فوق ، گم شده است
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

خلاء

آیینه ای سخت است صفحه ی کاغذ سفید
تنها آنچه را که به تو باز می نماید
باتو سخن می گوید کاغذ سفید
با صدای تو
نه با صدایی که می پسندی ،
موسیقی ِ توست، زندگی ِ تو
همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی
اما دو باره می توانی آن را به دست آوری
اگر بخواهی
اگر به این صفحه ی سپید دل ببندی
تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.

سفر های بسیار کردی
ماه و خورشید بی شمار دیدی
مرده ها وزنده ها را لمس کردی
رنج مردان جوان را عمیقا دریافتی
ملال زنان را
تلخی ِ پسرکی ناپخته را.
تمام احساساتت بر باد می رود
اگر به این خلاء ایمان نیاوری
مگر در آن پیدا کنی
چیزی را که به گمانت گم کرده ای
جوانه زدن جوانی ات را
به گل نشستن ناگذیر ِ عمرت را.
زندگیت چیزی ست که باخته ای
این خلاء چیری ست که باخته ای
این صفحه ی سپید.

کجاست آن صدایِ با دل آشنایِ گمشده



۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

باید آوازمان را بخوانیم

باید آواز مان را بخوانیم،

باید آوازی از ما در این بیکرانه بماند؛

باید آوازمان را بخوانیم

تا برای کسانی که از راهِ دیگر

به این وادی درد خواهند افتاد

از کسانی که بودند و رفتند

آوازشان، مثل یک سنگواره

در سکوتِ فضا جاودانه بماند؛

باید آوازمان را بخوانیم

تا که از ما،

خدا،

آفرینش،

همین یک نشانه بماند!

باید آوازمان را بخوانیم...

منفجر نشی یارو

این روزها

به ندرت که می شوم

حتی سیگار

پیدایم نمی کند ،

از پک زدن به شهر

سرفه ام می گیرد

و نه تله کابین هوایی ام می کند

نه توپ های رنگارنگ .

حرف دیگری هست؟

از آخرین آدرنالین

سال ها می گذرد

ترافیک راه های عصبی

سبک تر شده

و کارگاه تنفس

تا اطلاع ثانوی

نیمه تعطیل است!

این روزها

دربه در دنبال نارنجک می گردم

و جهان را گوش نمی دهم

که مدام می گوید :

منفجر نشی یارو!

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

در گل فروشى

مردى به گل فروشى مى رود
و گل مى خرد
دختر گل فروش گل را مى پيچد
مرد دست در جيب مى كند
تا پول درآورد
و به گل فروش دهد
اما در همان وقت
ناگهان
دست بر قلبش مى گذارد
و به زمين مى افتد
همين كه مى افتد
سكه اى به زمين مى غلتد
و بعد گل به زمين مى افتد
هم زمان با مرد
هم زمان با پول
دختر گل فروش برجا مى ماند
با سكه اى كه بر زمين مى غلتد
با گلى كه تباه مى شود
با مردى كه جان مى دهد
قطعا اين ماجرا خيلى غم انگيز است
و دختر گل فروش
بايد كارى كند
ولى نمى داند چه كند
نمى داند
از كجا شروع كند
كارهاى زيادى مى شود كرد
با مردى كه جان مى دهد
با گلى كه تباه مى شود
با سكه اى كه بر زمين مى غلتد
و باز نمى ايستد ار غلتيدن