۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

بگو آره بگو نه



Just be quiet, say nothing, and if you can't say 'yes,' don't say 'no,' say 'later.'
Is this why people say 'maybe' when they mean 'yes,' but hope you'll think it's 'no' when all they really mean is, Please, just ask me once more, and once more after that

Feelings





Right now you may not want to feel anything. Perhaps you never wished to feel anything. And perhaps it's not with me that you'll want to speak about these things. But feel something you did



۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

لحظه

لحظاتى فرا مى رسد كه انسان نمى خواهد ديگر از درون خودش خبردار شود زيرا مى ترسد كه پس از روبه رو شدن با آن ديگر جرات زندگى كردن را نداشته باشد

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

...

بخند – چیز مهمی نیست

پیش دیگران باید شاد به نظر برسی

این را با چشمانی غمگین می بینم

انار بانو و پسرهايش

با خودم مى‌گويم كه يك روز برمى‌گردم ـ يك روز خوب خوشبخت ـ خانه‌اى، باغكى، يا باغچه‌اى، رو به كوه و آفتاب مى‌خرم. انار ننه خانم را مى‌كارم و ميوه‌هايش را براى مردم اطراف مى‌فرستم. آن‌ها كه از انار محبت چشيده‌اند مى‌دانند كه با هم خواهر و برادرند و هر بار كه نگاهشان به هم مى‌افتد، حسى خوب در دلشان مى‌دود و روح آشفته‌شان براى آنى آرام مى‌گيرد و همه‌ى اين‌ها به يمن انار بانوى صد ساله‌اى‌ست كه زير درخت انارش خوابيده و خوابش آن چنان شيرين است كه هيچ كس دل بيدار كردن او را ندارد.

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

چارلی

Don't give yourselves to brutes, men who despise you, enslave you . . . who regiment your lives, tell you what to do, what to think and what to feel! Who drill you, diet you, treat you like cattle, use you as cannon fodder . . . You are not machines, you are not cattle, you are men


سفر به انتهای شب

The biggest defeat in every department of life is to forget, especially the things that have done you in, and to die without realizing how far people can go in the way of crumminess. When the grave lies open before us, let's not try to be witty, but on the other hand, let's not forget, but make it our business to record the worst of the human viciousness we've seen without changing one word. When that's done, we can curl up our toes and sink into the pit. That's work enough for a lifetime

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

از سفرنامه ى رضاشاه

همه چيز را مى‌شود اصلاح كرد. هر زمينى را مى‌شود اصلاح نمود. هركارخانه‌اى را مى‌توان ايجاد كرد. هر مؤسسه‌اى را مى‌توان بكار انداخت. اما چه بايد كرد با اين اخلاق و فسادى كه در اعماق قلب مردم ريشه دوانيده، و نسلاً بعد نسل براى آنها طبيعت ثانوى شده است؟
ساليان دراز و سنوات متمادى است كه روى نعش اين مملكت تاخت و تاز كرده‌اند. تمام سلول‌هاى حياتى آنرا غبار كرده، به‌هوا پراكنده‌اند و حالا، من گرفتار آن ذراتى هستم كه اگر بتوانم، بايد آنها را از هوا گرفته و به تركيب مجدد آنها بذل توجه نمايم. اين هاست آن افكارى كه تمام ايام تنهائى مرا به‌خود مشغول، و يك‌ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است ...

هيچ چيز در اين مملكت درست نيست. همه چيز بايد درست شود. قرن ها اين مملكت را چه از حيث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب كرده‌اند. من مسئوليت يك اصلاح مهمى را، بر روى يك تل خرابه و ويرانه برعهده گرفته‌ام. اين كار شوخى نيست و سر من در حين تنهائى، گاهى در اثر فشار فكر در حال تركيدن است.

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

سرود سکوت ِ هراس انگیز

این جا، وقتی که باد می میرد،
کلمات، جان می سپرند.
آسیاب، لب از سخن فرو می بندد.
درختان دیگر خاموشند.
اسب ها دیگر خاموشند.
زنبوران عسل خاموشند.

رودخانه لب از لب نمی گشاید.
آسمان بی صداست
قناری بی صداست
طوطی سبز بی صداست
و آفتاب در بلندی ها در سکوت فرو رفته است.

بلبل، لب از ترانه فرو بسته است
سهره خاموش است
مارمولک خاموش است
مار کبرا خاموش است
افعی خاموش است
سایه، در آن پستی ها، در سکوت فرو رفته است.
جلگه، سراسر خاموش است
و دره ی ژرف بی صداست.
حتی کبوتری
که هرگز نوایش خاموشی نمی گیرد، بی نواست.

و آن گاه، انسان ِ همیشه خاموش،
از هراس، زبان به سخن می گشاید.

پاکنويس روزها

پاکنويس روزها
چه فايده ای دارد؟

چرک نويس اش را
نمی توان دور ريخت

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

و حرفهایی هست برای نگفتن

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح را ازدرون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

من دچار خفقانم خفقان

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها


من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند