Don't give yourselves to brutes, men who despise you, enslave you . . . who regiment your lives, tell you what to do, what to think and what to feel! Who drill you, diet you, treat you like cattle, use you as cannon fodder . . . You are not machines, you are not cattle, you are men
۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه
سفر به انتهای شب
The biggest defeat in every department of life is to forget, especially the things that have done you in, and to die without realizing how far people can go in the way of crumminess. When the grave lies open before us, let's not try to be witty, but on the other hand, let's not forget, but make it our business to record the worst of the human viciousness we've seen without changing one word. When that's done, we can curl up our toes and sink into the pit. That's work enough for a lifetime
۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه
از سفرنامه ى رضاشاه
همه چيز را مىشود اصلاح كرد. هر زمينى را مىشود اصلاح نمود. هركارخانهاى را مىتوان ايجاد كرد. هر مؤسسهاى را مىتوان بكار انداخت. اما چه بايد كرد با اين اخلاق و فسادى كه در اعماق قلب مردم ريشه دوانيده، و نسلاً بعد نسل براى آنها طبيعت ثانوى شده است؟
ساليان دراز و سنوات متمادى است كه روى نعش اين مملكت تاخت و تاز كردهاند. تمام سلولهاى حياتى آنرا غبار كرده، بههوا پراكندهاند و حالا، من گرفتار آن ذراتى هستم كه اگر بتوانم، بايد آنها را از هوا گرفته و به تركيب مجدد آنها بذل توجه نمايم. اين هاست آن افكارى كه تمام ايام تنهائى مرا بهخود مشغول، و يكساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است ...
هيچ چيز در اين مملكت درست نيست. همه چيز بايد درست شود. قرن ها اين مملكت را چه از حيث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب كردهاند. من مسئوليت يك اصلاح مهمى را، بر روى يك تل خرابه و ويرانه برعهده گرفتهام. اين كار شوخى نيست و سر من در حين تنهائى، گاهى در اثر فشار فكر در حال تركيدن است.
ساليان دراز و سنوات متمادى است كه روى نعش اين مملكت تاخت و تاز كردهاند. تمام سلولهاى حياتى آنرا غبار كرده، بههوا پراكندهاند و حالا، من گرفتار آن ذراتى هستم كه اگر بتوانم، بايد آنها را از هوا گرفته و به تركيب مجدد آنها بذل توجه نمايم. اين هاست آن افكارى كه تمام ايام تنهائى مرا بهخود مشغول، و يكساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است ...
هيچ چيز در اين مملكت درست نيست. همه چيز بايد درست شود. قرن ها اين مملكت را چه از حيث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنويات و ماديات خراب كردهاند. من مسئوليت يك اصلاح مهمى را، بر روى يك تل خرابه و ويرانه برعهده گرفتهام. اين كار شوخى نيست و سر من در حين تنهائى، گاهى در اثر فشار فكر در حال تركيدن است.
۱۳۸۸ تیر ۲, سهشنبه
سرود سکوت ِ هراس انگیز
این جا، وقتی که باد می میرد،
کلمات، جان می سپرند.
آسیاب، لب از سخن فرو می بندد.
درختان دیگر خاموشند.
اسب ها دیگر خاموشند.
زنبوران عسل خاموشند.
رودخانه لب از لب نمی گشاید.
آسمان بی صداست
قناری بی صداست
طوطی سبز بی صداست
و آفتاب در بلندی ها در سکوت فرو رفته است.
بلبل، لب از ترانه فرو بسته است
سهره خاموش است
مارمولک خاموش است
مار کبرا خاموش است
افعی خاموش است
سایه، در آن پستی ها، در سکوت فرو رفته است.
جلگه، سراسر خاموش است
و دره ی ژرف بی صداست.
حتی کبوتری
که هرگز نوایش خاموشی نمی گیرد، بی نواست.
و آن گاه، انسان ِ همیشه خاموش،
از هراس، زبان به سخن می گشاید.
۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه
و حرفهایی هست برای نگفتن
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح را ازدرون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح را ازدرون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.
۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه
من دچار خفقانم خفقان
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
کرآباد
صداى ما را خير
كسى نمى شنود
كسى نخواهد شنيد
آنقدر نشنيدند كه گاهى
فكر مى كنم زير آسمان خدا
كسى كر نيست
مائيم كه خفه خون گرفته ايم:
تنديس هاى بى آزارى زير باران
در يك ميدان قديمى
و صدايمان
التماس مادران پلازاست*
كه فقط كبوتران را دورمان جمع مى كند.
يك شيشه ى ضد گلوله
مابين تازه عروس و شوهرش
دو صندلى اسقاط
و دو گوشى سياه تلفن
ليز و سرد
مثل دو ماهى مرده
دل تنگت حالا
هرچه مى خواهد بگو!
نه
تنابنده اى نمى شنود
No one, no body, no soul
صدايى كه پوست است و استخوان
و خارج نشدن از دهان
يك گله شعار و كلمات قصار
از رويش مى گذرند
و بر سرش انگار
يك كاميون آجر فشارى
خالى كرده باشند.
*مادرانى كه از زمان جنگ كثيف آرژانتين هر يكشنبه با عكس فرزندان گمشده ى خود در ميادين تجمع مى كنند.
كسى نمى شنود
كسى نخواهد شنيد
آنقدر نشنيدند كه گاهى
فكر مى كنم زير آسمان خدا
كسى كر نيست
مائيم كه خفه خون گرفته ايم:
تنديس هاى بى آزارى زير باران
در يك ميدان قديمى
و صدايمان
التماس مادران پلازاست*
كه فقط كبوتران را دورمان جمع مى كند.
يك شيشه ى ضد گلوله
مابين تازه عروس و شوهرش
دو صندلى اسقاط
و دو گوشى سياه تلفن
ليز و سرد
مثل دو ماهى مرده
دل تنگت حالا
هرچه مى خواهد بگو!
نه
تنابنده اى نمى شنود
No one, no body, no soul
صدايى كه پوست است و استخوان
و خارج نشدن از دهان
يك گله شعار و كلمات قصار
از رويش مى گذرند
و بر سرش انگار
يك كاميون آجر فشارى
خالى كرده باشند.
*مادرانى كه از زمان جنگ كثيف آرژانتين هر يكشنبه با عكس فرزندان گمشده ى خود در ميادين تجمع مى كنند.
۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه
زمانی
زمانى هست كه
اگر آدمى پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مى گيرند
و اينك ما گسسته ايم
هر پوزه بندى را
و شكسته ايم هر قفلى را
با تيزى زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شكن است و
بندگشاى هر بندى
اگر آدمى پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مى گيرند
و اينك ما گسسته ايم
هر پوزه بندى را
و شكسته ايم هر قفلى را
با تيزى زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شكن است و
بندگشاى هر بندى
۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه
مال شما
مال شماست، دوستان عزیز
همه چیز مال شماست؛
شب هم مال شماست، روز هم؛
نور خورشید در روز، نور ماه در شب؛
برگ های زیر نور ماه،
شوق در برگ ها؛
عقل در برگ ها؛
هزار و یک سبز در نور خورشید؛
زردها هم مال شماست، صورتی ها هم؛
لمس کردن بدن با کف دست،
گرمایش،
نرمی اش؛
آرامش موجود در خوابیدن؛
سلام ها مال شماست؛
مال شماست دیرک هایی که در بندر تکان می خورند؛
اسامی روزها،
اسامی ماه ها،
رنگ قایق ها مال شماست؛
مال شماست پای پستچی،
دست کوزه گر؛
عرقی که از پیشانی ها می ریزد،
گلوله هایی که در جبهه مصرف می شود؛
مال شماست قبرها، سنگ قبرها،
زندان ها، دستبندها، حکم های اعدام؛
مال شماست؛
همه چیز مال شماست.
همه چیز مال شماست؛
شب هم مال شماست، روز هم؛
نور خورشید در روز، نور ماه در شب؛
برگ های زیر نور ماه،
شوق در برگ ها؛
عقل در برگ ها؛
هزار و یک سبز در نور خورشید؛
زردها هم مال شماست، صورتی ها هم؛
لمس کردن بدن با کف دست،
گرمایش،
نرمی اش؛
آرامش موجود در خوابیدن؛
سلام ها مال شماست؛
مال شماست دیرک هایی که در بندر تکان می خورند؛
اسامی روزها،
اسامی ماه ها،
رنگ قایق ها مال شماست؛
مال شماست پای پستچی،
دست کوزه گر؛
عرقی که از پیشانی ها می ریزد،
گلوله هایی که در جبهه مصرف می شود؛
مال شماست قبرها، سنگ قبرها،
زندان ها، دستبندها، حکم های اعدام؛
مال شماست؛
همه چیز مال شماست.
۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه
خواسته ها و خاطره ها
خواسته ها یک چیزند
خاطره ها چیز دیگری.
در شهری که خورشید را نتوان دید
بگو چه طور می شود زندهگی کرد؟
خاطره ها چیز دیگری.
در شهری که خورشید را نتوان دید
بگو چه طور می شود زندهگی کرد؟
۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)