۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه
بوکاوسکی - دو
۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه
من و تو
خنده ای ، خنده ی گل مهتاب .
شعله ای ، شعله ی دل خورشید .
بوسه ای ، بوسه ی سحرگاهان .
نغمه ای ، نغمه ی لب امید .
*
غنچه ای ، غنچه ی بهار حیات .
عشوه ای ، عشوه ی نگاه نیاز .
مژده ای ، مژده ی شکست فنا .
چشمه ای ، چشمه ی نهفته راز .
ناله ام ، ناله ی نی آلام .
لاله ام . لاله ی دل خونبار .
هاله ام ، هاله ی گناه سیاه .
واله ام ، واله ی وفای نگار .
ژاله ام ، ژاله ی مه رؤیا .
باده ام ، باده ای ز ساغر ننگ .
بیش از اینم بتر ، که می بینی ،
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ .
۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه
بوکاوسکی - یک
جاده خالی است
هر نفس ، خنجر فریادی را
سر خونین جدا از تن من
در رگ و ریشه نهان کرده هنوز
کینه ی کهنه ی جلادی را
بی سر از راه سفر آمده ام
سر من در شب تاریک زمین
همچنان چشم به راه سحر است
جاده ، خالی است ولی می شنوی ؟
آه ! با من ، با من
پای سنگین کسی همسفر است
ای در بسته ی گمگشته کلید
گوش بر روزنه ات دوخته ام
تا مگر راه به سوی تو برم
مشعل از چشم خود افروخته ام
جامه دان سفر دور به دست
در تب تند عطش سوخته ام
ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟
راستی ، ای دم طوفانی صبح
آفتاب تو کجاست ؟
۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه
هر کجا
همه با هم برابرند
مو رنگ دیگری نمی شناسد
به جز سپیدی
گرچه سیاه بود
یا سرخ و بور
پایان که نه
همیشه دری
باز می شود
حالا به هر کجا
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه
سال و ماه و درد
ماه ها می آیند
دردها بسیارند و
پریشان نمی شوند
موسیقی از فیلم Los Abrazos Rotos پدرو آلمودوار ساخته آلبرتو ایگلزیاس
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه
نمی فهمد
نمى فهمد زبان
سنبه مى زند چكش.
روز تا شب و روز
مى كوبند
مى دوانند غروب
فرض مى شويم جمله
عشق مى زنيم شمشير
فرض مى كنيم فردا.
چاپلوس اگر نشود
نشود فاش كسى...
نشوى جمله
نگاهت مى كنم
زبان نمى فهمد.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه
تو
۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سهشنبه
Cripple and The Starfish
اجرای زنده آهنگ
I am very happy
So please hit me
I am very very happy
So come on hurt me
*
كمك كن راه خانه را گم كنيم، كمك كن تكه هاى شكسته ى اين آينه را از كف كوچه برداريم، من و تو در اين تكه ها نگاه كنيم، ويران نشويم.
كمك كن در سايه ى اين ديوار قديمى جوان شويم. كمك كن سايه ى من و تو روى زمين بماند كودكى از راه برسد سايه من و تو را از زمين بردارد ببوسد و گم كند.
۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه
باید آوازمان را بخوانیم
باید آوازمان را بخوانیم:
می رسد آن شبِ بیکرانه؛
با دمِ سردِ او آخرین برگ
از شاخۀ فصلِ ما خواهد افتاد:
باید آوازمان را بخوانیم،
غمناک،
در رهگذارِ زمانه.
با سکوتِ سیاهِ دلِ خود
آسمان را چرا باز نومید،
آسمان را چرا باز دلتنگ کردیم!
دانه می خواست
از کفِ دستِ ما
تا به بالای خورشید
در فرصتی خوش بروید؛
با فریبِ چه نامژده ای،
از طلوع چه گلبانگی،
از مشرقِ ناکجایی
دست را درخلأ مشت کردیم وُ
در مشتِ سنگین
دانه را سنگ کردیم!
باید آوازمان را بخوانیم
تا هنوز آن گلِ کوچکِ زردِ وحشی
مرغکی در سفر را،
دمی چند،
در این بیابانِ خاطر
می تواند به رنگی،
به بویی
در کنارش به لطفِ تماشا بخواند؛
تا هنوز آن درختِ تک افتاده
بر سینۀ خالی کوه
از گذارِ نگاهی که تاریکِ کفرِ درون است،
گاه با آیه ای، سایه ای سبز، از دور
می تواند دلِ خسته ای را به بیرون،
به بالا بخواند.
باید آوازمان را بخوانیم:
خاک باید بداند که ما درد و اندوه و تنهاییِ بیکرانِ خدا را
از پشیمانیِ آفرینش
آزمودیم،
سخت آزمودیم و خاموش رفتیم؛
باد باید بداند که امّید را ما به باطل به دستش ندادیم،
گرچه افسرده ماندیم وُ
آواره گشتیم وُ
آخر فراموش رفتیم!
باید آواز مان را بخوانیم،
باید آوازی از ما در این بیکرانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا برای کسانی که از راهِ دیگر
به این وادی درد خواهند افتاد
از کسانی که بودند و رفتند
آوازشان، مثل یک سنگواره
در سکوتِ فضا جاودانه بماند؛
باید آوازمان را بخوانیم
تا که از ما،
خدا،
آفرینش،
همین یک نشانه بماند!
باید آوازمان را بخوانیم...