۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

نه بادی است نه طوفان


نه بادی است نه طوفان، نه رشکی است نه حسرت. پس من از چه بیم دارم که پنجره را می بندم، پرده ها را می کشم و به تلخی از ایام و آدینه ها یاد می کنم.

تحمل سنگینی شب، نجات است پس از خواب بر می خیزم ستاره ها را در پشت دستانم و گمان و شک پنهان می کنم. ایستگاه های راه آهن و آواز مرغان و کودکی که در جاده مرطوب با ستایش رنگ قرمز، هندوانه را گاز می زد در رویا و روز و شب ام پنهان می کنم.

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

نوشتن



تمایل حقیقی من به نوشتن نبود. به خاموش بودن بود. نشستن بر آستانه یک در و نگریستن آنچه می آید. بدون افزودن بر همهمه عظیم دنیا.

برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هر دو مورد باید تنها و بی اندرز رفت. بدون اعتقاد به اینکه آدابی باید رعایت شود و شناخت هایی به دست آید.

من نیز چون نوشتن که دوست من است، آواره ام. من که تقریبا از این خانه خارج نمی شوم. بی اندازه در جنبشم. در این روزها که در خانه من گشوده نمی شود، هیچ کس بیش از من با دنیا پیوند ندارد و در این ساعات که نمی نویسم، هیچ کس بیش از من نمی نویسد.



۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه





دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید :
ما یک دیگر را کجا دیده ایم ؟
در آن قصه ی ناتمام نبود ؟
نمی دانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا !
در آن قصه بود ...



کلبه ای هست

با چراغی روشن
.و نهری که می گذرد





می خواستم به دریا رو کنم
ساحل مرا در خود نشاند
آن هم پشت به ژرفای تو
چه فرقی می کند که دریا باشی یا آدم
توفان از سر هر دو می گذرد

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه



در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.


خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.

روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو....

مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرض شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.

عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است.

بين ما هميشه کلمه بود
و آغاز گفتن ها عشق تو بود
من باور کردم گفته های تو را
که فقط کلمه بود
و عشق تنها کلمه نيست
من بی تو و لبان تو تنهايم
بگو...!
حوصله کنيد!
می خواهم فقط مضمون گريه های شما را ادامه دهم
با من می آييد؟
ما به خودمان مربوطيم
پشت سرمان حرف است
هوای بد است
حديث است
ما از پی رد پای باد نرفته ايم ،نمی رويم .
ما دوست داريم
علاقه داريم .
می رويم کنج يک جای دور
روياهامان را يواشکی برای هم
شبيه ترانه می خوانيم .

ما زير باران نشسته ايم
طوری که شما فکر می کنيد
ما داريم رو به دريا
گريه می کنيم ....



سید علی صالحی
بی عشق هرگز نشتاخته ام بودن را.
هر چند که شعله شعله های دقايق اين روزگار را
بر تمامی جانم جای داده ام.
ار کدام افريده ای سخن بگويم که بی زيارت عشق برقرار بوده باشد؟
از کدام افريده ای ؟

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

کودک که بودم شمردن ستاره ها را
به من سپرده بودند
يک
دو
سه
به صد نرسيده
خوابم می برد
وستاره ها
در انتظار شمارش من
تا سپيده دم
بيدار می ماندند
اينک
اعداد بزرگی ياد گرفته ام
وشمردن ستاره های بسيار
ستاره ها، امٌا
از سرزمين آبی تخيل
پرواز کرده اند
وزمينه
دودی
دودی است
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد
و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو
یعنی پایان رنج ها و تیره روزی ها
آمدن تو
یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه


بادکنک از دست کودک رها شد
و مورچه ای را با خود به آسمان برد
کودک عاجزانه نگاهم کرد
چهارزانو بر زمین نشست
و گریست

در این بازی
نقش من چه بود؟
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند