۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

خر انسان سوار

در غروب یک روز پاییزی
بر روی رودخانه ای
خروشان، در قایقی پارو زدم
که ناگهان صدای رعدآسایی
به گوش رسید. از آسمان
یک خر افتاد که از دهانش
زباله بیرون می آمد. و زره
داشت که از جنس کاغذ بود
که سوار یک انسان بود. بعد
به زبان لاتین خری صحبت
کرد. من نفهمیدم چه گفت
ولی گفت من خرم. بعد یک
صورت انسان آمد و گفت:
اگه تو خری. من هم قاطرم.
بعد من از تعجب خر شدم.

ماهنامه عروسک سخنگو - اسفند هشتاد و شش
چگونه شاد شود

اندرون غمگینم

۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

از تهران به اهواز بر می گردم، در راه سعی می کنم کتاب در انتظار گودو را که از آن شب در ته کیفم مانده بخوانم اما فایده ای ندارد. برای من طرح و داستان و معنایی ندارد یا نمی فهمم.
خیلی چیزها هست که برای من این روزها طرح و معنایی ساده ندارد. مثل علامت های کیلومتر شمار جدید جاده که از بیرون قم زده اند: "کربلا 1250 کیلومتر" بعد "کربلا 1240 کیلومتر" و ... و کربلا 325 کیلومتر بیرون از مرز میهن اسلامی است.

زمستان 62- اسماعیل فصیح


در سرزمینی که در حال "جنگ تحمیلی" با "ابرقدرتها"ست، حتی مرغ های عشق هم باید یاد بگیرند خودکفا باشند.

زمستان 62-اسماعیل فصیح

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

اميدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هيچ ملالی نيست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشيده اند و رفته اند و ديگر مدتهاست که در اين آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز ديده می شود.شنيده ام که در سرزمين شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده .
ديگر از چه بگويم؟روزمرگی ها که ديگر جز هميشگی ما هستند.ديگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و يا اينکه اتفاق خوبی نمی افتد.ديگر فراموش کرده ايم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالويي از اميد داشت و لبخندی هميشه بر لبان ما بود.
امروزه آنچه برای ما باقی مانده تنها تصويری و يا شايد خاطره ای دور است.
امروز بعد از مدتها نوشتم.حتی نوشتن را از ياد برده ام.نوشتن آنچه که در اطرافم می گذرد آزارم می دهد،پس بهتر است چشم ها را بسته و دل ها را قفل کنيم و تنها به عبور زمان بيانديشيم.

چرا مرا كامل نمي كني؟
يا كاملا از من نمي كني؟

گراناز موسوي

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

گفته بودم

می آيد

از ابتدای رفتن تو

آن کس

که می داند

جز با من

تنها می ماند


و می داند

که جايش

در اين خلوت ،پهلوی اين درد


و اين دوستت دارم چقدر خالی است

ستاره را خواهم کشت
تا ديگر شب هاي ابري بازي در نياورد
تا اشک من هم ستاره بازي در نياورد
.
.
.

ستاره را کشتم
هنوز شب نشده
هوا ابري است
هوايم ابري است
هيچ ستاره اي
در هيچ آسماني نيست

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

زمین از خاموشی بیرون دویده است. همه ی ما از روز نخست می دانستیم مه در تمام این سالها از فرهنگ لغت تراویده است. ولی باز شک می کردیم، پرده ها را کنار می زدیم حرمت درختان را نمی دیدیم و در میان باران می دویدیم.

جرات دیگری هم داشتیم دو نفر را در دو شهر یا در دو پایتخت دوست داشتیم. اولی را در اتاق نمی بوسیدیم که اتاق سرد است و دومی را دشنام می دادیم که هوای بیرون از اتاق گرم است. صبح هم که از خواب بیرون می آمدیم و کسی عید را تبریک می گفت چهره اش را زود فراموش می کردیم و ما اگر فردا به او سلام می گفتیم بما جواب نمی گفت.

تیره بختانی هم از همسایگان ما بودند ما را شب ها بشام دعوت می کردند ما هم دعوت آنها را می پذیرفتیم. ولی شام که سر می شد ما حرفی برای گفتن نداشتیم بی خداحافظی خانه ی آنها را ترک می گفتیم.
یکروز صبح هوا بارانی بود ـ می خواستیم با همسایه از خانه بکوچه برویم، کبوتری کنار دیوار نشست. ما همه ی همسایه ها را بسکوت آوردیم، از کودکان خواستیم آرام از خانه بیرون بروند تا کبوتر از صدای پای کسی پرواز نکند و در خانه ی ما باشد یکی از همسایگان پیرزن کوری بود گفت: کبوتر پر ندارد.
ما همه بخانه بازگشتیم، لباس را کندیم،پرده ها را دوباره کشیدیم و غذای مانده ی شب را خوردیم.





۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
اين روزها
از دوستان و آشنايان
هرکس مرا می بيند
از دور می گويد:
اين روزها انگار
حال و هوای ديگری داری!

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل هميشه ساکت و آرام.

اين روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گيجم
حس می کنم
از روزهای پيش قدری بيشتر
اين روزها را دوست دارم
گاهی
از تو چه پنهان
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظات را خوب می دانم
اما
غير از همين حسها که گفتم
و غير از اين رفتار معمولی
و غير از اين حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای ديگری ندارم

رفتار من عادی است

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

بيرون تگرگ مي باريد.اما در
بارش اين تگرگ با اين که مثل هر
تگرگي تند و تيز و سخت بود اين
دفعه چيز زنانه اي وجود داشت
.تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که
انگار آن بالا در آسمان،زنان
سرمست از خشم مرواريد ها را از
گردن هاي زيباشان مي کندند و با
غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.
صداي ضربه هاي تگرگ
بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها
گوش مي داديم به هيچ کاري جز
خاموش کردن طنين صداهاي خفه
نمي خورد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه

شعر ناگفته

نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا
هر چیز و هرکسی را
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند...

پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...

گفتم که
کاری به کار عشق ندارم