ستاره را خواهم کشت تا ديگر شب هاي ابري بازي در نياورد تا اشک من هم ستاره بازي در نياورد . . .
ستاره را کشتم هنوز شب نشده هوا ابري است هوايم ابري است هيچ ستاره اي در هيچ آسماني نيست
۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه
زمین از خاموشی بیرون دویده است. همه ی ما از روز نخست می دانستیم مه در تمام این سالها از فرهنگ لغت تراویده است. ولی باز شک می کردیم، پرده ها را کنار می زدیم حرمت درختان را نمی دیدیم و در میان باران می دویدیم.
جرات دیگری هم داشتیم دو نفر را در دو شهر یا در دو پایتخت دوست داشتیم. اولی را در اتاق نمی بوسیدیم که اتاق سرد است و دومی را دشنام می دادیم که هوای بیرون از اتاق گرم است. صبح هم که از خواب بیرون می آمدیم و کسی عید را تبریک می گفت چهره اش را زود فراموش می کردیم و ما اگر فردا به او سلام می گفتیم بما جواب نمی گفت.
تیره بختانی هم از همسایگان ما بودند ما را شب ها بشام دعوت می کردند ما هم دعوت آنها را می پذیرفتیم. ولی شام که سر می شد ما حرفی برای گفتن نداشتیم بی خداحافظی خانه ی آنها را ترک می گفتیم. یکروز صبح هوا بارانی بود ـ می خواستیم با همسایه از خانه بکوچه برویم، کبوتری کنار دیوار نشست. ما همه ی همسایه ها را بسکوت آوردیم، از کودکان خواستیم آرام از خانه بیرون بروند تا کبوتر از صدای پای کسی پرواز نکند و در خانه ی ما باشد یکی از همسایگان پیرزن کوری بود گفت: کبوتر پر ندارد. ما همه بخانه بازگشتیم، لباس را کندیم،پرده ها را دوباره کشیدیم و غذای مانده ی شب را خوردیم.
۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه
رفتار من عادی است اما نمی دانم چرا اين روزها از دوستان و آشنايان هرکس مرا می بيند از دور می گويد: اين روزها انگار حال و هوای ديگری داری!
اما من مثل هر روزم با آن نشانی های ساده و با همان امضا،همان نام و با همان رفتار معمولی مثل هميشه ساکت و آرام.
اين روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گنگم گاهی کمی گيجم حس می کنم از روزهای پيش قدری بيشتر اين روزها را دوست دارم گاهی از تو چه پنهان با سنگها آواز می خوانم و قدر بعضی لحظات را خوب می دانم اما غير از همين حسها که گفتم و غير از اين رفتار معمولی و غير از اين حال و هوای ساده و عادی حال و هوای ديگری ندارم
رفتار من عادی است
۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه
بيرون تگرگ مي باريد.اما در بارش اين تگرگ با اين که مثل هر تگرگي تند و تيز و سخت بود اين دفعه چيز زنانه اي وجود داشت .تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که انگار آن بالا در آسمان،زنان سرمست از خشم مرواريد ها را از گردن هاي زيباشان مي کندند و با غيظ بر روي زمين مي غلتاندند. صداي ضربه هاي تگرگ بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها گوش مي داديم به هيچ کاري جز خاموش کردن طنين صداهاي خفه نمي خورد.
حرفهاي ما هنوز ناتمام ... تا نگاه ميكني : وقت رفتن است باز هم همان حكايت هميشگي ! پيش از آن كه با خبر شوي ! لحظه عزيمت تو ناگزيز ميشود آي ... اي دريغ و حسرت هميشگي ! ناگهان چقدرزود
دير ميشود !
۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه
من خاکستر مي شوم تو اما تنها سيگاري را مي بيني که تمام مي شود
۱۳۸۶ مرداد ۱۳, شنبه
هر آغازي فقط ادامه ای است و کتاب حوادث هميشه از نيمه آن باز مي شود
۱۳۸۶ مرداد ۴, پنجشنبه
دخترک لب دريا ايستاده بود و از ته دل آه مي کشيد و از اين که آفتاب رو به افول است احساس درد مي کرد
عزيز اين قصه سر دراز دارد نگذار تا غبار اندوه بر گونه هايت بنشيند خوشبختي هميشه از يک سو غروب مي کند و از ديگر سو طلوع
گاهي ماه به قدري سرش گرم مي شود که از آسمان ناپديد مي شود به همين دليل است که بعضي شب ها آسمان بي ماه داريم اما سرانجام ماه هر جا که باشد بر مي گردد مثل آدم هايي که مي روند اما روزي بر مي گردند