۱۳۸۶ مرداد ۴, پنجشنبه

دخترک لب دريا ايستاده بود
و از ته دل آه مي کشيد
و از اين که آفتاب رو به افول است
احساس درد مي کرد

عزيز
اين قصه سر دراز دارد
نگذار تا غبار اندوه بر گونه هايت بنشيند
خوشبختي هميشه
از يک سو غروب مي کند
و از ديگر سو طلوع

۱ نظر:

ناشناس گفت...

وکتاب حوادث ...
چقدر زيبا توصيف کرده ای. کارهايت قشنگند.
دست مريزاد