براي قاصدک
امشب چه ساز مي زند اين باران
هرگز نديده بودمش اينسان گشوده بال بر آفاق و دامن افشانان
شايد که باز پري هاي آسمان بهاري شبانه مي خواهند
درون بستر محبوبشان دعا به جا مي آورند که اينگونه به شست و شوي سر و تن
از چشمه سار کهکشان،آبشارها به خويش مي افشانند
امشب چه تند مي تپد اين باران
روح هزاران نسل پريشان تنگدست آيا
بر سرگذشت خويشتن و سرنوشت شوم تبارش مي گريد؟
امشب چه قصه مي کند اين باران؟
چنگ کدام عقده چندين نسل در چتر بيکران کبودش گشوده است
و چشمه هاي حسرت چندين هزار مادر گم کرده نوجوان آيا
در روشنايي بارش گسترده اش دوباره شکفته است
که اينسان در اين ترنم دلگير
يکريز مي سرايد و مي مويد
شبنامه اي به زمزمه مي گويد و نمي گويد
در شب گريستن چه حکايت هاست
بي هيچ واژه اي
غمنامه اي به زمزمه جاري است
با وسعت تمامي آفاق
آسمان تب گرفته
بر دشت شقايق ها
هواي باران دارد
باران...
امشب چه تند مي زند اين باران!
۱۳۸۱ آذر ۲, شنبه
۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه
۱۳۸۱ آبان ۲۹, چهارشنبه
۱۳۸۱ آبان ۲۷, دوشنبه
امشب چه خواهيم گفت به دوستي که خواب است؟
لطيف ترين واژه ها بر لبان مان فراز مي آيند
از دلخراش ترين درد.
به دوست خواهيم نگريست
به لبان بي بارش که هيچ نمي گويند
صبورانه سخن خواهيم گفت
شب چهره دردي کهن را خواهد داشت
که هر شب پديدار مي شود
نفوذناپذير و زنده
سکوت دوردست مانند جان رنج مي برد
بي زبان در تاريکي.
با شب که آرام نفس مي کشد سخن خواهيم گفت
تراويدن لحظات را در تاريکي مي شنويم
در آن سوي اشيا
در اضطراب سپيده دم
که ناگهان در مي رسد و همه چيز را در خود مي گيرد
روياروي با سکوت مرگ.
نور بيهوده
پرده مي کشد تز رخسار غرقه روز.
لحظات خموشي مي گزينند
و اشيا صبورانه سخن خواهند گفت
چزاره پاوزه
لطيف ترين واژه ها بر لبان مان فراز مي آيند
از دلخراش ترين درد.
به دوست خواهيم نگريست
به لبان بي بارش که هيچ نمي گويند
صبورانه سخن خواهيم گفت
شب چهره دردي کهن را خواهد داشت
که هر شب پديدار مي شود
نفوذناپذير و زنده
سکوت دوردست مانند جان رنج مي برد
بي زبان در تاريکي.
با شب که آرام نفس مي کشد سخن خواهيم گفت
تراويدن لحظات را در تاريکي مي شنويم
در آن سوي اشيا
در اضطراب سپيده دم
که ناگهان در مي رسد و همه چيز را در خود مي گيرد
روياروي با سکوت مرگ.
نور بيهوده
پرده مي کشد تز رخسار غرقه روز.
لحظات خموشي مي گزينند
و اشيا صبورانه سخن خواهند گفت
چزاره پاوزه
۱۳۸۱ آبان ۲۶, یکشنبه
اردوي زنان و لبخند خدا*
--------------------------
مردها از زنان مي ترسند.اين ترسي است که از فاصله اي به دوري زندگي به آنان رسيده است.ترسي است که از روز نخست در دلشان نهفته است و تنها ترس از تن و چهره و قلب زن نيست،بلکه ترس از زندگي و ترس از خدا نيز هست.چرا که زن و خدا و زندگي پيوندي نزديک با هم دارند.
زن چگونه موجودي است؟
هيچ کس را توانايي پاسخ گفتن به اين پرسش نيست،اگر چه جمله آدميان را زن بدنيا آورده و غذا داده و در گهواره پرورده و مراقبت نموده و تسلي داده است.
زنان در مرتبه خداي گونگي نيستند.زنان به تمامي در مرتبه خداي گونگي نيستند و براي رسيدن بدين شان،مختصر چيزهايي کم دارند و اين بسيار اندک تر از آن چيزهايي است که مردان نيازمند آنند.
زنان نفس زندگي اند،چرا که زندگي نزديک تر از هر چيز ديگري به لبخند خداست.زنان به نيابت خدا پاسدار ساحت زندگي اند.احساس زلالي که از زندگاني گذرا در دل مي نشيند و حس ريشه داري که از حيات جاودان در کنه روح ماست،همه از وجود آنان بر مي خيزد.و مردان که نمي توانند بر هراس خود از زنان فايق آيند،مي انگارند که در فريب و جنگ و کار موفق به غلبه بر اين احساس مي شوند،حال آنکه هيچ گاه به راستي بر آن چيرگي نمي يابند.
مردان به خاطر ترس جاودانه اي که از زنان در دل دارند،تا ابد محکوک به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگي و خدا نيز چيزي در نيابند و از آنجا که معابد مذهبي نيز به دست مردان بنا شده اند ناچار اين بنيادها نيز از زنان بيمناکند.
تفاوت ميان زن و مرد به لحاظ جنسيت آنان نيست،بلکه به دليل جايگاهشان است.
مرد کسي است که با سنگيني و جديت و با دلي بيمناک از زن بر جايگاه مردي خويش تکيه مي زند.زن کسي است که در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد و جايگاه خويش را نيز نمي پذيرد و در عشقي که پيوسته آن را مي طلبد و مي طلبد و مي طلبد،محو مي گردد.
با اين همه سرچشمه اي از نور و وجود خدا در نهاد مرد نهفته است چرا که سوداي لبخند زن را در سر دارد و براي چهره او که نور دل آسودگي در آن مي درخشد چنان دلتنگ مي شود که توان غلبه بر آن را از کف مي دهد.براي مرد همواره اين امکان هست تا به اردوي زنان و لبخند خدا بپيوندد.براي اين کار کافي است تنها يک کار انجام دهد.حرکتي مانند آنگاه که کودکي با تمامي فوا خود را به جلو پرت مي کند و از زمين خوردن يا مردن نمي هراسد و سنگيني جهان را به فراموشي مي سپارد.چنين مردي به انساني بدل مي شود که ديگر در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد.اين زمان مانند کودک يا قديسي مي شود که در جوار لبخند خدا و زنان جايگاهي مي يابد
*رفيق اعلي-کريستيان بوبن-پيروز سيار
--------------------------
مردها از زنان مي ترسند.اين ترسي است که از فاصله اي به دوري زندگي به آنان رسيده است.ترسي است که از روز نخست در دلشان نهفته است و تنها ترس از تن و چهره و قلب زن نيست،بلکه ترس از زندگي و ترس از خدا نيز هست.چرا که زن و خدا و زندگي پيوندي نزديک با هم دارند.
زن چگونه موجودي است؟
هيچ کس را توانايي پاسخ گفتن به اين پرسش نيست،اگر چه جمله آدميان را زن بدنيا آورده و غذا داده و در گهواره پرورده و مراقبت نموده و تسلي داده است.
زنان در مرتبه خداي گونگي نيستند.زنان به تمامي در مرتبه خداي گونگي نيستند و براي رسيدن بدين شان،مختصر چيزهايي کم دارند و اين بسيار اندک تر از آن چيزهايي است که مردان نيازمند آنند.
زنان نفس زندگي اند،چرا که زندگي نزديک تر از هر چيز ديگري به لبخند خداست.زنان به نيابت خدا پاسدار ساحت زندگي اند.احساس زلالي که از زندگاني گذرا در دل مي نشيند و حس ريشه داري که از حيات جاودان در کنه روح ماست،همه از وجود آنان بر مي خيزد.و مردان که نمي توانند بر هراس خود از زنان فايق آيند،مي انگارند که در فريب و جنگ و کار موفق به غلبه بر اين احساس مي شوند،حال آنکه هيچ گاه به راستي بر آن چيرگي نمي يابند.
مردان به خاطر ترس جاودانه اي که از زنان در دل دارند،تا ابد محکوک به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگي و خدا نيز چيزي در نيابند و از آنجا که معابد مذهبي نيز به دست مردان بنا شده اند ناچار اين بنيادها نيز از زنان بيمناکند.
تفاوت ميان زن و مرد به لحاظ جنسيت آنان نيست،بلکه به دليل جايگاهشان است.
مرد کسي است که با سنگيني و جديت و با دلي بيمناک از زن بر جايگاه مردي خويش تکيه مي زند.زن کسي است که در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد و جايگاه خويش را نيز نمي پذيرد و در عشقي که پيوسته آن را مي طلبد و مي طلبد و مي طلبد،محو مي گردد.
با اين همه سرچشمه اي از نور و وجود خدا در نهاد مرد نهفته است چرا که سوداي لبخند زن را در سر دارد و براي چهره او که نور دل آسودگي در آن مي درخشد چنان دلتنگ مي شود که توان غلبه بر آن را از کف مي دهد.براي مرد همواره اين امکان هست تا به اردوي زنان و لبخند خدا بپيوندد.براي اين کار کافي است تنها يک کار انجام دهد.حرکتي مانند آنگاه که کودکي با تمامي فوا خود را به جلو پرت مي کند و از زمين خوردن يا مردن نمي هراسد و سنگيني جهان را به فراموشي مي سپارد.چنين مردي به انساني بدل مي شود که ديگر در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد.اين زمان مانند کودک يا قديسي مي شود که در جوار لبخند خدا و زنان جايگاهي مي يابد
*رفيق اعلي-کريستيان بوبن-پيروز سيار
به ياد تو در انديشه ها غرق هستم
تو هرگز نبودي اما نقش تو در زندگي من چنان برجسته است که نمي توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را مي شناسم.از آن زماني که حسرت داشتم
حسرت تو را،حسرت داشتن مانند تو را
کسي که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد
يافتمت
تو نيامدي
اين خيال و روياي من بود که تو را به واقعيت پيوند داد و از تو موجودي پرشور بوجود آورد
همانطوري که من مي خواستم
تو را در باران يافتم
تو را همچون خود دوست باران يافتم
براي ساعات طولاني قدم زديم
باران خورديم
حرفي نزديم،چون يکي بوديم
آخر من تو را زندگي دادم
حرف هايمان در دلم بود و زير باران اشک هايم را کسي نمي ديد
مدتهاي مديد از آن زمان مي گذرد،ولي باز هم با هر باران اشکم سرازير مي شود و باز هم کسي آن را نمي بيند.
ديگر حسرت آزارم نمي دهد
فقط مي گريم...
تو هرگز نبودي اما نقش تو در زندگي من چنان برجسته است که نمي توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را مي شناسم.از آن زماني که حسرت داشتم
حسرت تو را،حسرت داشتن مانند تو را
کسي که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد
يافتمت
تو نيامدي
اين خيال و روياي من بود که تو را به واقعيت پيوند داد و از تو موجودي پرشور بوجود آورد
همانطوري که من مي خواستم
تو را در باران يافتم
تو را همچون خود دوست باران يافتم
براي ساعات طولاني قدم زديم
باران خورديم
حرفي نزديم،چون يکي بوديم
آخر من تو را زندگي دادم
حرف هايمان در دلم بود و زير باران اشک هايم را کسي نمي ديد
مدتهاي مديد از آن زمان مي گذرد،ولي باز هم با هر باران اشکم سرازير مي شود و باز هم کسي آن را نمي بيند.
ديگر حسرت آزارم نمي دهد
فقط مي گريم...
۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه
امشب قرص هاي خواب آورم را نخوردم
تا مرگ به ناگاه مرا در نيابد
در لحظه غفلت
دزدانه
مي خواهم که هوشيار باشم
آنگاه که او مي رسد
بسان عاشقي که هجرانش
به طول انجاميد
تا با او اشک مبادله کنم
و بگويم
که زماني دراز در انتظارش بودم
آيا مي پنداري که باد
زني آواره است
که هر دري را مي زند
براي سقف و اجاق؟
آيا باران
رويايي خيس است؟
و آيا ستارگان
اثر انگشت مادربزرگ هاي زنده به گور من اند؟
آيا ماه عاشقي نوشونده است
که در انتهاي هر ماه ،شهريار،
کارد بر گلويش مي سايد؟
و آيا قلم
شمعي است که تا ابد
با خودش خلوت کرده است
و اشک هاي سوزانش
تا آخرين قطره
با آخرين سطر
يار است و مي پايد؟
جغد عاشق دهشت-غاده السمان
تا مرگ به ناگاه مرا در نيابد
در لحظه غفلت
دزدانه
مي خواهم که هوشيار باشم
آنگاه که او مي رسد
بسان عاشقي که هجرانش
به طول انجاميد
تا با او اشک مبادله کنم
و بگويم
که زماني دراز در انتظارش بودم
آيا مي پنداري که باد
زني آواره است
که هر دري را مي زند
براي سقف و اجاق؟
آيا باران
رويايي خيس است؟
و آيا ستارگان
اثر انگشت مادربزرگ هاي زنده به گور من اند؟
آيا ماه عاشقي نوشونده است
که در انتهاي هر ماه ،شهريار،
کارد بر گلويش مي سايد؟
و آيا قلم
شمعي است که تا ابد
با خودش خلوت کرده است
و اشک هاي سوزانش
تا آخرين قطره
با آخرين سطر
يار است و مي پايد؟
جغد عاشق دهشت-غاده السمان
۱۳۸۱ آبان ۱۵, چهارشنبه
من مغرورترين انسان را،زنده ترين انسان را و مثبت ترين انسان را مي خواهم.من دنيا را مي خواهم.دنيا را آن چنان که هست مي خواهم و آن را باز مي خواهم،
جاودانه مي خواهم،تسکين نيافته فرياد ميزنم:تکرار کنيد! و نه تنها براي من تنها،براي همه نمايش و همه بازي و نه تنها براي همه بازي بلکه در واقع براي من.زيرا بازي براي من ضروري است-چون مرا ضروري مي سازد-و چون من براي آن ضروري هستم-و چون من آن را ضروري مي سازم.
بهانه ها -آندره ژيد
جاودانه مي خواهم،تسکين نيافته فرياد ميزنم:تکرار کنيد! و نه تنها براي من تنها،براي همه نمايش و همه بازي و نه تنها براي همه بازي بلکه در واقع براي من.زيرا بازي براي من ضروري است-چون مرا ضروري مي سازد-و چون من براي آن ضروري هستم-و چون من آن را ضروري مي سازم.
بهانه ها -آندره ژيد
۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه
کلاغ؟ اينجا هرگز کلاغي وجود نداشت.مگر اينکه شما در خواب ديده باشيدشان.
بيرون تگرگ مي باريد.اما در بارش اين تگرگ با اين که مثل هر تگرگي تند و تيز و سخت بود اين دفعه چيز زنانه اي وجود داشت .تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که انگار آن بالا در آسمان،زنان سرمست از خشم مرواريد ها را از گردن هاي زيباشان مي کندند و با غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.صداي ضربه هاي تگرگ بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها گوش مي داديم به هيچ کاري جز خاموش کردن طنين صداهاي خفه نمي خورد.
نه،ديگر هرگز به دنبالت نخواهم آمد.اميدوار نباش...
.
.
.
.
آهاي کلاغ
کلاغ اينجاست
کجا؟
بالاي آن درخت
کدام درخت؟
نه آن درختي که هميشه اونجا بود
کدام درخت؟
بالاي اون يکي درخت
آهاي کلاغ...کجايي؟ تو کلاغ را مي شناسي؟
من با کلاغ ها صحبت مي کنم
کلاغ کجاست؟
آسمان با سياهي کلاغ زيباست.نه؟
کلاغ کجاست؟
چرا کسي با کلاغ ها صحبت نمي کنه؟
کلاغ کجاست؟
اون بالا.نه بالاي درخت هميشگي
اون از بالاي يک درخت ديگه به ما خيره شده
قار قار
وزش باد
صداي کلاغ
برگ هاي پاييزي
خش خش
.
.
.
در پايان
در پايان پايان ها
آنچه فنا ناپذير است،باقي مي ماند،آنچه سبک تر از آن است که بميرد،لطيف تر از آن که بسوزد.گرد آن يکديگر را باز خواهيم يافت.
شما و ما.
با هم
کلاغ آن بالاست
قار قار
بيرون تگرگ مي باريد.اما در بارش اين تگرگ با اين که مثل هر تگرگي تند و تيز و سخت بود اين دفعه چيز زنانه اي وجود داشت .تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که انگار آن بالا در آسمان،زنان سرمست از خشم مرواريد ها را از گردن هاي زيباشان مي کندند و با غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.صداي ضربه هاي تگرگ بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها گوش مي داديم به هيچ کاري جز خاموش کردن طنين صداهاي خفه نمي خورد.
نه،ديگر هرگز به دنبالت نخواهم آمد.اميدوار نباش...
.
.
.
.
آهاي کلاغ
کلاغ اينجاست
کجا؟
بالاي آن درخت
کدام درخت؟
نه آن درختي که هميشه اونجا بود
کدام درخت؟
بالاي اون يکي درخت
آهاي کلاغ...کجايي؟ تو کلاغ را مي شناسي؟
من با کلاغ ها صحبت مي کنم
کلاغ کجاست؟
آسمان با سياهي کلاغ زيباست.نه؟
کلاغ کجاست؟
چرا کسي با کلاغ ها صحبت نمي کنه؟
کلاغ کجاست؟
اون بالا.نه بالاي درخت هميشگي
اون از بالاي يک درخت ديگه به ما خيره شده
قار قار
وزش باد
صداي کلاغ
برگ هاي پاييزي
خش خش
.
.
.
در پايان
در پايان پايان ها
آنچه فنا ناپذير است،باقي مي ماند،آنچه سبک تر از آن است که بميرد،لطيف تر از آن که بسوزد.گرد آن يکديگر را باز خواهيم يافت.
شما و ما.
با هم
کلاغ آن بالاست
قار قار
اشتراک در:
پستها (Atom)