۱۳۸۳ بهمن ۲۵, یکشنبه

پرنده ها
به تماشای بادها رفتند
شکوفه ها
به تماشای آب های سفید
زمین عریان مانده است و
باغ های گمان
و یاد مهر تو
ای مهربان تر از خورشید

۱۳۸۳ دی ۲, چهارشنبه

سلام
در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.
خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.
روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو.... مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرپ شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.
عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است...تا ديداري بر بال ابرها....خداحافظ....
خاطره اي در درونم است
پدر يک کلمه ادا کرد،آن کلمه پسر اوست و او وي را تا ابد در سکوت لايزال ادا مي کند و جان بايد در سکوت اين کلمه را بشنود

۱۳۸۳ مهر ۲۱, سه‌شنبه

۱۳۸۳ شهریور ۷, شنبه

من فکر می کنم
تو می گویی
من گوش می کنم
تو نمی آیی
تو می آیی
تو می گویی
تو می خوانی
من حرف می زنم
تو دور می شوی
من راه می روم
تو می مانی
و من
تو...
حوصله آدمیزاد نداریم
شاید در رویا غنی تر و سرشارتر
آن لحظه ئی است
که خود رویای تابناک دیگری هستی

۱۳۸۳ مرداد ۱۱, یکشنبه

چشم که مي بندم
تو مي آيي
تو مي گويي
تو مي خواني
من حرف مي زنم

تو دور مي شوي
من راه مي روم
تو مي ماني
و من...
تو..

۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه

بسيار دلپذير است

که صبح از خواب بلند شوی

کاملن تنها

و مجبور نباشی به کسانی

بگويی عاشقشان هستی

وقتی که به آنها

عشق نمی ورزی

ديگر

۱۳۸۳ خرداد ۱۴, پنجشنبه

تصور مي کني مي شود به ديگري کمک کرد؟آدم براي ديگران نمي تواند هيچ کاري بکند.
او افکارش را دفن کرده است.او بدبخت است اما اين واقعيت را نمي پذيرد تا بتواند زندگي کند. تو هم با گذشت زمان شروع خواهي کرد به دفن افکارت.باور نمي کني؟ حالا اغلب هر وقت با هم هستيم سکوت مي کنيم.تقريبا هميشه سکوت مي کنيم.چون در عمق وجودمان شروع به دفن افکارمان کرده ايم.کاملا ژرف و وقتي شروع به صحبت مي کنيم فقط از چيزهاي غير ضروري حرف مي زنيم.حالا به هر چه که فکر مي کنم قسمتي را براي خودم تعريف مي کنم و قسمتي را دفن مي کنم.کم کم ديگر براي خودم هم چيزي را تعريف نخواهم کرد.
اما اين که يعني بدبختي؟
شکي نداشته باش.يعني خيلي بدبخت بودن اما اين براي خيلي ها اتفاق
مي افتد.لحظاتي فرا مي رسد که انسان نمي خواهد ديگر از درون خودش خبردار شود زيرا مي ترسد که پس از روبه رو شدن با آن ديگر جرات زندگي کردن را نداشته باشد.

نجواهاي شبانه - ناتاليا گينزبورگ

۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه

در شب تنهایی
که جهان قدر غم انگیزترین خاطره ویران شده بود
دلم اندازه اندوه تو سرگردان بود
در شب تنهایی
همه جا خاطره بود
و همه خاطره اندوه تو بود

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۸, جمعه

هر چه درباره تو و خودم نوشتم دروغ بود
درباره آن نبود که اتفاق افتاد بلکه آن بود که مي خواستم اتفاق بيافتد
درباره حسرت هايم بود آويزان از شاخه هاي دور دست و بلند تو
درباره تشنگي ام که از چاه روياها برمي خاست
همه ،نقشي بود که بر روشنايي زدم


ن.حکمت
خسته ام از کشيدن بار تن
خسته ام از دستانم
از چشمانم،از سايه ام

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

در يک بعد از ظهر جمعه؟و سکوت
که خويش را با نشانه ها مي پوشاند
سکوت که بي آنکه سخن بگويد سخن مي گويد.آيا چيزي نمي گويد؟
و فريادهاي انسان ها،چيزي نيست؟
آيا آنگاه که زمان مي گذرد چيزي نمي گذرد؟

اوکتاويو پاز
وقتي آرامم
انگار خودم نيستم
انگار در درونم
کسي ديگر مي زند دست
مي زند پا

ماياکوفسکي

۱۳۸۳ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

مي‌بايد پيش‌ از اينها نامه‌ نوشته‌باشم‌. اما من‌ هميشه‌ به‌ ياد شما هستم‌. بسا لحظه‌ها كه‌ دنيا را از دريچة‌ چشم‌ شما ديده‌ام‌.نمي‌خواهم‌ شاعرانه‌ بنويسم‌، من‌ سادگي‌ و بي‌پيرايگي‌ را بيش‌ از هر چيز دريافته‌ام‌. آشنائي‌ باشما روشنايي‌ باز يافته‌يي‌ بود كه‌ در زندگي‌ تاريك‌ من‌ فرود آمد. نه‌ نتوانستم‌ آنچه‌ را كه‌مي‌خواستم‌ بنويسيم‌.
من‌ از نوشتن‌ مي‌ترسم‌. با ترس‌ به‌ زيبايي‌ و هنر نزديك‌ مي‌شوم‌. آيا هنر ترسناك‌ وغم‌انگيز نيست‌؟
اين‌ موج‌ تا پايان‌، كشيده‌ خواهد شد. بيهوده‌ خيال‌ مي‌كنيم‌ از آن‌ مهتابي‌ سفر كرده‌ايم‌.كمترين‌ وزشي‌ ما را بدان‌ سو سفر مي‌دهد. آمد و رفت‌ ما ميان‌ مشتي‌ انعكاس‌ است‌. اما سفر،من‌ به‌ پايان‌ سفر نزديكم‌. به‌ زودي‌ در كوچه‌ پس‌ كوچه‌هاي‌ آشنا سبز خواهم‌ شد
اين‌ روزها كمتر مي‌خوانم‌. با كتاب‌ خواندن‌ چندان‌همراه‌ نيستم‌. هنگامي‌ كتاب‌ مي‌خوانيم‌ كه‌ در حاشيه‌ روح‌ خودمان‌ هستيم‌. برخورد ما با كتاب‌زماني‌ دست‌ مي‌دهد كه‌ شور نگاه‌ كردن‌ را از دست‌ داده‌ايم‌. هرگز در چهرة‌ مردي‌ كه‌ سر دركتاب‌ دارد طراوت‌ نديدم‌. ساخته‌هاي‌ ذوق‌ و انديشه‌ بشر، همه‌ در كرانه زندگي‌ هياهو به‌ راه‌انداخته‌اند، وگرنه‌ ميان‌ جريان‌، ما با جريان‌ يكي‌ شده‌ايم‌ و صدايي‌ نيست‌.
ديري‌ است‌ بيشتر وقت‌ خود را در خانه‌ مي‌گذرانم‌. از برخوردهاي‌ با اين‌ و آن‌ كاسته‌ام‌.اگر ياران‌ مثل‌ درخت‌ بيد خانه‌ ما كم‌ حرف‌ بودند، هر روز به‌ ديدنشان‌ مي‌رفتم‌. گاه‌ يك‌ قطره‌آب‌ كه‌ روي‌ دست‌ ما مي‌افتد از همه‌ ديدارها زنده‌تر است‌

نامه های سهراب

۱۳۸۲ اسفند ۲۹, جمعه

بدرقه ات مي کنم
در ترن مي نشيني
ريل مي شوم
قطار مي شوي
سکون مي شوم
شتاب مي شوي
هوا مي شوم
بال مي شوي
تا ديداري ديگر
فعل انتظار مي شوم

ژاله چگني

۱۳۸۲ اسفند ۱۴, پنجشنبه

۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه

سردم است

زير لحاف سردم در تختخواب مي خزم.پاهايم را جمع مي کنم و به بدنم مي چسبانم تا شايد کمي گرم شوم.مدتهاست که احساس سرما مي کنم.انگار سرما تمامي بدنم را فرا گرفته،حتي نوک انگشتان و دماغم را.نمي دانم چرا.انگار به يک تکه يخ تبديل شده ام.واقعا نمي دانم چه بر سر من آمده!من هميشه اينجوري نبودم.
وقتي ۸ سال داشتم پدرم براي من قصه هاي جادويي مي گفت.اين قصه ها در شب هاي دراز و سرد زمستان مرا به جهاني ديگر مي برد.موقع شنيدن اين داستانها با اينکه از آنها لذت مي بردم با خودم مي گفتم مگر مي شود زيباي خفته با بوسه عاشقش از مرگ برخيزد؟يا يک قورباغه با بوسه دختر زيبا به شاهزاده تبديل شود.حسادت کودکانه اي هميشه در من ايجاد مي شد.پدرم اين قصه ها را مي گفت اما من در سرم سوداي قصه ديگري را داشتم.قصه ها را از نو مي نوشتم.رنگ و نقش ديگري به آنها مي دادم و پايانش را هم به ميل خودم تعيين مي کردم.يادم مي آيد يکبار سيندرلا را در همان اوايل کشتم تا شاهزاده مجبور شود يکي از خواهران زشت سيندرلا را براي ازدواج انتخاب کند.مي دانستم عشق شاهزاده حقيقي نيست چون معلوم نبود در اين عشق کفش سيندرلا چه کاره است! او را کشتم تا بعدا عذاب نبيند.با همين تصاوير به خواب مي رفتم.در خواب به دنيايي ديگر وارد مي شدم.دنيايي که سرشار از رنگ بود.رنگ هايي که هرگز نديده بودم.هيچ وقت دوست نداشتم از انجا برگردم.اما صبح ها هميشه با داد و فرياد هاي مادرم از خواب پا مي شدم.يک زماني از او بدم مي آمد چون مرا هميشه از بهترين جاها به اين زمين لعنتي واقعي برمي گرداند.مگر
نمي توانست مرا براي مدتي به حال خود بگذارد؟
کودکي من در داستانها و روياها و رنگ ها گذشت.در نوجواني عاشق شدم.مثل همه داستانها.
خودم را يکبار در هيات قورباغه اي تجسم کردم و منتظر ماندم تا شاهزاده روياهايم با بوسه اي مرا نجات دهد.اما او بوسه اش را از من دريغ داشت.به او التماس کردم حتي به پايش افتادم که مرا از اين وضع نجات دهد اما او نپذيرفت که به يک قورباغه زشت بوسه اي از لبان زيباي خود دهد.اين بود که ديگر حالم از هر چه شاهزاده و پري و قصه بود به هم خورد.از همان موقع اين سرما وارد جانم شد.ديگر هيچ وقت به کتابهايم نگاه نکردم.يکبار مي خواستم براي رها شدن از سرما آنها را به آتش بکشم اما نتوانستم .
باز احساس سرما مي کنم.اگر مي شد با به ياد آوردن قصه ها و پري ها و رنگ ها گرم شوم خوب مي شد اما نه ديگر فرقي نمي کند.ديگر نمي توان گرم شد.مي خواهم بخوابم.داستان بس است.شايد اين بار اگر خوابيدم شاهزاده با بوسه خود عشق را به من بچشاند.سردم است.


۱۳۸۲ آبان ۸, پنجشنبه

من يک شورشي نيستم
مدتها بود که قهرماني نداشتيم،از قهرمان قبلي زود خسته شده بوديم.قهرمان نبود يا اگر بود اداي قهرمان ها را رو در نمي اورد.تا اينکه يک روز صبح جايزه اي را به يک خانم ايراني دادند.شيرين عبادي برنده جايزه صلح نوبل شده بود.چشمها برق زد.خيلي ها خنده بر لباشون ظاهر شد.بعضي ها هم اشک شوق ريختند. قهرمان جديد ظاهر شد.شيرين عبادي که سالها در سکوت و آرامش کارش رو مي کرد تبديل به خوراک رسانه اي و بحث هاي مردمي شد.وقتي هم که بدون حجاب بر صفحه تلويزيون ها ظاهر شد خيلي ها گفتند انقلاب شد.از آن روز شيرين عبادي به سمبل مقاومت،رهبر اپوزيسيون،رييس جمهور آينده و ليدر جنبش تبديل شد اما وقتي شيرين داستان ما حرف زد و گفت من شورشي نيستم کام خيلي ها تلخ شد و اين شد که بعضي ها گلهاي قشنگشون رو که به خانم عبادي داده بودند پس گرفتند،بعضي ها هم که به سبک اون شخصيت کارتون گاليور گفتند من مي دونم يا من مي دونستم.شيرين عبادي را به عامل رژيم،جاسوس،نفوذي و فرد ضد مردمي تبديل کردند.نامزدي رياست جمهوري هم ازش گرفته شد تا لقب آيت الله بگيرد.چرا؟چون قهرمان که اينطوري نمي شه! قهرمان يعني آرنولد.

۱۳۸۲ مهر ۶, یکشنبه

باراني مي بارد ريز ريز
مي باريم
ويترين ها،درختان،انسان ها
و صداي عبور اتوموبيل ها
و روزهاي گذشته
و من
همه
با باران ريز مي باريم

۱۳۸۲ شهریور ۳۰, یکشنبه

شبم را با نوشتن برای تو می گذرانم
سپس روز بعد را چنين سپری می کنم
همه واژه ها را يک يک پاک کی کنم
زيرا چشمان تو
دو قطب نما ست
که همواره سويي را می نمايانند
درياهای جدايي را!

۱۳۸۲ شهریور ۸, شنبه

اين صبح،اين نسيم،اين سفره مهيا شده سبز،اين من و اين تو همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند يکي شدند و يگانه
تو از آن سو آمدي و از سوي ما آمد
آمدي و آمديم
اول فقط يک دل دل بود.يک هواي نشستن و گفتن
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن
يک هنوز با هم ساده
رفتيم و نشستيم
خوانديم و گريستيم
بعد يک صدا شديم،هم آواز و هم بغض و هم گريه
همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن
براي يک قدم رفيقانه،براي يک سلام نگفته،براي يک خلوت دل خالص
براي يک دل سير گريه کردن
براي همسفر هميشه غاشق...باران
باري اي عشق،اکنون و اينجا هواي هميشه ات را نمي خواهم.
نشاني خانه ات کجاست؟

۱۳۸۲ شهریور ۴, سه‌شنبه

جاي شگفتي نيست که گاه گداري
اشعار من غمگين اند و خودم غمگين تر از آنان
و شما دوستان اندک شمار که برايم مانده ايد
هر روز بيش از پيش دوستتان دارم
راه چه کوتاه شده است به ناگاه
چه نزديک است پاياني که آن گونه دور مي نمود

آنا آخماتووا

۱۳۸۲ مرداد ۱۸, شنبه

زماني،تو اي مرد يا زن،اي مسافر
بعدها آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر،در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم آمد
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگر باره
جنبش آب
و طپش قلب وحشي آن خواهم بود
در اينجا
من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا
من شايد هم سنگ باشم و هم خاموشي


پابلو نرودا
در آشيانه هاي پارسال،امسال پرنده اي نيست

۱۳۸۲ مرداد ۱۵, چهارشنبه

يک نامه ديگر

سلام
اميدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هيچ ملالی نيست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشيده اند و رفته اند و ديگر مدتهاست که در اين آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز ديده می شود.شنيده ام که در سرزمين شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده .
ديگر از چه بگويم؟روزمرگی ها که ديگر جز هميشگی ما هستند.ديگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و يا اينکه اتفاق خوبی نمی افتد.ديگر فراموش کرده ايم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالويي از اميد داشت و لبخندی هميشه بر لبان ما بود.
امروزه آنچه برای ما باقی مانده تنها تصويری و يا شايد خاطره ای دور است.
امروز بعد از مدتها نوشتم.حتی نوشتن را از ياد برده ام.نوشتن آنچه که در اطرافم می گذرد آزارم می دهد،پس بهتر است چشم ها را بسته و دل ها را قفل کنيم و تنها به عبور زمان بيانديشيم...

۱۳۸۲ مرداد ۱۳, دوشنبه

می خواهم با مورچگان دوستی کنم
تا بياموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بيايم
و رازهايم را به تو بياموزم
بی هيچ هراسی

می خواهم با نبضت دوستی کنم
می خواهم با باد دوستی کنم
تا رازهای دل هايي را بدانم
که پنجره هاشان را بسته اند
می خواهم با مرگ دوستی کنم
تا مرا مشفقانه با خود ببرد

می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پيش از شهوت
بياموزم محبت را
و بخشيدن را

غاده السمان

۱۳۸۲ مرداد ۷, سه‌شنبه

باز هم ستاره ها بی شمارترند
و ما هنوز می شماريم
داشتن را و نداشتن را
آمدن را و رفتن را

زندگی نجوم نبود
و ما منجم زيستيم
و ستاره ها همچنان بی شمار ماندند
و ما هر يک عددی شديم
و به ستاره ای آويختيم

پراديپ اوماشانکار
مکرر پيغام می دهيد و کاغذ می نويسيد که من چرا جواب نمی دهم.من اين ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شده ايد تا من در اين دنيا اينقدر رنج بکشم و با انواع مختلف فکرهای عجيب خودم را متصل فريب دهم.
هر چه کرده ام و گفته ام غلط است.تو از مشقت هايي که من در عمر خود می کشم خبر نداری ولی حالا ببين که به پيشگاه تو اقرار می کنم.
خوبی مرغی بود پرشکسته.يک شب توفانی او را گرفتم به خانه آوردم.چندی که گذشت پر زد و روی بام خانه من پريد.بايد حالا آن را از دور تماشا کنم.اگر به او نزديک شدی پيغام مرا زير گوش او بگو!
آنچه نتيجه می گيرم اين است که حق گويي يک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعيت بشری نمی تواند اين مرض را معالجه کند اين است که اين مريض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هايم را ببندم ،هرچه بگويند اطاعت کنم،تا خيال کنند مرده ام.

نيما يوشيج
نامه به مادر
دنيا خانه من است

۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

I Will Not Be Sad In This World-Djivan Gasparyan
گاهی اوقات فکر می کنم با خواندن اين نوشته ها چه فکری می کنی؟با خودت ميگی اينا چيه اين نوشته؟چرا اينطوری شده؟
خودم هم نمی دانم.گاهی اوقات خودم را خيلی دور از همه چيز و همه کس احساس می کنم.احساس می کنم توی يک سياره ديگر هستم و ار اون دوردورا دارم به زمين و آدم ها نگاه می کنم و دارم سعی می کنم راهی پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم...هی دور می شم-دور و دور و دور

۱۳۸۲ تیر ۲۷, جمعه

نامه اول

سلام
باز هم برای تو آشنا می نويسم.در کنار تو حرف ها ساده تر به زبان می آيند و اشک ها آسانتر بر روی گونه روان می شوند.
قلبم خيلی وقت ها غمگين می شود.تو خوب می دانی که درد انسانها تنها در يک دوره کوتاه از زنگيشان خلاصه نمی شود.هميشه به تو گفته ام که من به لزوم درد و اندوه در زندگی ايمان دارم.
هيچ لحظه ای هم از تو دور نبوده ام و هميشه خواسته ام در کنارت بنشينم و از حرف های به ميان نيامده برايت بگويم.يادت می آيد به تو گفته بودم ديگر بايد بيايم و زمان سفر رسيده است و من دلتنگ لحظه های زيادی هستم؟
حالا آمده ام ولی باز هم دارم براي تو از دلتنگی و اندوه می نويسم.اين را می دانم که اندوه و دلتنگی آدمی را پايانی نيست ولی قلبم طوری در دستانم می لرزد که نمی دانم چگونه آرامش را به آن بازگردانم.
ديگربسياری از حرف های گذشته را تکرار نخواهم کرد.ديگر از آدم هايي که آزارم می دهند سخنی به لب نخواهم آورد.ظاهرا حرف هايم باعث آزرده شدن خاطر آدم ها می شوند.مثل اين است که در اين دوره و زمانه درد دل کردن هم دچار حد و حدود تازه ای شده است.ولی نگران نباش.با تو اينگونه نخواهم بود و خودم را در چهارديواری نگفتن وننوشتن زندانی نخواهم کرد.بايد کارهای زيادی انجام دهم.می خواهم به رغم ترس و دلهره ای که دارم جلو بروم.ترسی از اينکه با من مخالفت شود ندارم.بيشتر به نتيجه کار می انديشم و اين تا حدود زيادی اضطراب را از وجودم دور می کند.حس می کنم در سال گذشته تغيير زيادی کرده ام خودم را بهتر شناهته ام و به زوايای پنهان وجودم بيشتر پی برده ام.حالا بهتر از قبل می دانم چه می خواهم و چه بايد بکنم و اين پيشرفت قابل ملاحظه ای است.فکر نمی کنی؟
خيلی دلم می خواهد پای صحبت های تو بنشينم تا بيشتر از خودت بگويي.
اگر فرصتی دست بدهد با هم به صحبت خواهيم نشست.نظرت چيست؟
تا فرصت ديداری ،به تو می انديشم...

۱۳۸۲ تیر ۲۴, سه‌شنبه

وقتی آرامم
انگار خودم نيستم
انگار در درونم
کسی ديگر می زند دست
می زند پا


مديا کاشيگر
در فاصله های بين من و تو
معنای تپش بگذار
بگذار اگر می گذری
بگذار

يداله رويايي
در گلستان پژواک های ديگری نيز ساکن اند
دنبالشان کنيم؟
پرنده گفت:بيابيدشان
پشت خم راه.زود بيابيدشان

تی اس اليوت
من از راه های نو ساخته
تا باغ های خورشيد
در جست و جوی تو ام

ازرا پاوند

۱۳۸۲ تیر ۲, دوشنبه


اين بيضه را مي شكنم و زن و مرد متولد خواهند شد
با هم زندگي خواهند كرد و با هم خواهند مرد.اما دوباره به دنيا خواهند آمد
و پس از تولد تازه،از نو خواهند مرد و باز دوباره متولد خواهند شد
و بارها و بارها متولد خواهند شد زيرا مرگ دروغي بيش نيست

افسانه سرخ پوست ها