۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه

نيستي
نبوده اي
نخواهي بود
اي عشق مه آلود
اي سايه هاي مه آلود

برو آن سان که نور بي صدا مي رود
نمي آيي
نمي تواني
چرا که نيستي
اگر مي ماني
شمعگونه بمان
که سوختي اگر
تو
خود تمام شوي

۱۳۸۱ آذر ۶, چهارشنبه

من مي نويسم
تو نوشتي
من بودم
تو نبودي

آوازي را خواندم
که معني کلمات آن را نمي دانستم
اما من
حرف از من نگويم
اما تو
حرف از تو بگويم

به همسايه ها گفتم
که ترا دوست دارم
همسايه ها
از پشت شيشه مات
به من لبخند مات مي زدند
اما تو
بگذريم..

احمدرضا احمدي

۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه

باران ببارد و نبارد
آفتاب بتابد و نتابد
ماه باشد و نباشد
ديگر اشکي نمي ريزم

باران ببارد و نبارد
آسمان من ديگر ابري نمي شود
ديگر بهانه اي نمانده
ديگر خنده اي بر لب نمي رويد
ديگر تفاوتي هم نمي کند
فرقي نميکند باران بيايد يا نيايد
ديگر ميان کلمات تفاوتي نيست
ديگر بهانه اي نمانده
همه رنگ ها يکسانند
تاريکي،روشنايي
و من ديگر او را نخواهم ديد
کوچه و خيابانها يکسانند
از کوچه هشتم که بگذري
به مانند آن است که از کوچه هفتم گذشتي
ديگر بهانه اي نمانده
لبريز باشم يا خالي
فرقي نمي کند
ديگر باز شدن دري خوشحالم نمي کند
رد شدن از در خانه اي ديگر ضربان قلبم را زياد نمي کند
آخر ديگر بهانه اي نمانده

ديگر اشک چشمانم را نخواهي ديد
ديگر سرودي با هم نخواهيم خواند
و من براي هميشه مي روم
تا به افق ساده اي در آن سوي رنگ هاي توخالي بپيوندم

۱۳۸۱ آذر ۲, شنبه

براي قاصدک

امشب چه ساز مي زند اين باران
هرگز نديده بودمش اينسان گشوده بال بر آفاق و دامن افشانان
شايد که باز پري هاي آسمان بهاري شبانه مي خواهند
درون بستر محبوبشان دعا به جا مي آورند که اينگونه به شست و شوي سر و تن
از چشمه سار کهکشان،آبشارها به خويش مي افشانند

امشب چه تند مي تپد اين باران
روح هزاران نسل پريشان تنگدست آيا
بر سرگذشت خويشتن و سرنوشت شوم تبارش مي گريد؟
امشب چه قصه مي کند اين باران؟
چنگ کدام عقده چندين نسل در چتر بيکران کبودش گشوده است
و چشمه هاي حسرت چندين هزار مادر گم کرده نوجوان آيا
در روشنايي بارش گسترده اش دوباره شکفته است
که اينسان در اين ترنم دلگير
يکريز مي سرايد و مي مويد

شبنامه اي به زمزمه مي گويد و نمي گويد
در شب گريستن چه حکايت هاست
بي هيچ واژه اي
غمنامه اي به زمزمه جاري است
با وسعت تمامي آفاق
آسمان تب گرفته
بر دشت شقايق ها
هواي باران دارد
باران...

امشب چه تند مي زند اين باران!

۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه

دريغ از
سالهايي که بي تو گذشت
ياغي شده بودم و
اسب سياه کوهها
دزد شده بودم و
موج تمام درياها
و به همه چيز شليک مي کردم
تا بلکه فراموشت کنم
...
کاش
گلوله اي به سوي سرنوشت
شليک کرده بودم

-رسول يونان

۱۳۸۱ آبان ۲۹, چهارشنبه

امروز چهارشنبه
خاکستري تر از هميشه
به اندازه عشق من و تو
باران باريد
هنوز هم مي بارد
هفته هاست که مي بارد
اما مگر عشق ما
اندازه دارد؟!
جاده ها
ما را فرا مي خوانند
يادمان باشد
وقت رفتن
شانه هامان را جا بگذاريم
ياران
براي
غربت خود
گريه خواهند کرد
سپيدي
که ظلمتي است رنگ باخته
يکروز
رنگ خود را باز مي يابد
و ما که گم شده ايم
سيگاري در مي آوريم و
خود را به آتش مي کشيم

۱۳۸۱ آبان ۲۷, دوشنبه

امشب چه خواهيم گفت به دوستي که خواب است؟
لطيف ترين واژه ها بر لبان مان فراز مي آيند
از دلخراش ترين درد.
به دوست خواهيم نگريست
به لبان بي بارش که هيچ نمي گويند
صبورانه سخن خواهيم گفت

شب چهره دردي کهن را خواهد داشت
که هر شب پديدار مي شود
نفوذناپذير و زنده
سکوت دوردست مانند جان رنج مي برد
بي زبان در تاريکي.
با شب که آرام نفس مي کشد سخن خواهيم گفت

تراويدن لحظات را در تاريکي مي شنويم
در آن سوي اشيا
در اضطراب سپيده دم
که ناگهان در مي رسد و همه چيز را در خود مي گيرد
روياروي با سکوت مرگ.
نور بيهوده
پرده مي کشد تز رخسار غرقه روز.
لحظات خموشي مي گزينند
و اشيا صبورانه سخن خواهند گفت

چزاره پاوزه

۱۳۸۱ آبان ۲۶, یکشنبه

عشق از آن دم که فرا مي رسد و به محض نخستين لرزش خود،بر احکام کهنه زمانه خط بطلان مي کشد و تفاوت ميان قبل و بعد را محو مي سازد و تنها امروز جاودانه زندگان و امروز عاشقانه عشق را بر جاي مي گذارد