There is something demoralizing about watching two people get more and more crazy about each other, especially when you are the extra person in the room
۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه
۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۶, سهشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه
درس اكونومى
يه نفر اصفهانى بهش گفتند: "مگر تو اكونومى بلد نيسى بكنى؟" اين خيلى خراج بود، گفت: "نه." گفت: "بيا بريم مسكو، اونجا يه مدرسه اكونومىهست، اونجا درس اكونومى ياد بگير." اصفهانيه آمد رفت مسكو اكونومىياد بگيره.
وارد مسكو شد، پرسيد: "مدرسه اكونومى كجاست؟" نشونش دادند، رفت، وارد مدرسه شد و ديد يهنفر پشت ميز داره چيز مىنويسه. سلام كرد، يارو به اون جواب سلام داد اما سرش به نوشتن مشغول بود. اصفهانيه هرچى با اين احوالپرسى كرد و حرف زد اين تند تند جوابشو مىداد و چيزشو مىنوشت. اصفهانيه گفت: "شما چطور هم حرف مىزنى هم چيز مىنويسى؟" معلم جواب داد كه اين خودش درس اكونومىاست كه انسون موقع حرف زدن از كار بازنمونه. بعد معلم جوراباشو از پاش در آورد، كف پاشو خاروند، جورابشو پاش كرد. اصفهانيه پرسيد: "چرا همچى كردى؟" گفت: "اينهم درس اكونومى است. اگر پا بخاره با ناخون بخارونى، جوراب نازك مىشه." نيم ساعتى كه گذشت اصفهانيه پاشد تمبونشو كند، در كپلشو خاروند. معلم گفت: "چكار كردى، چرا تمبانتو كندی؟" گف:"كپلم مىخاريد. اگه مىخاروندم، تمبونم نازك مىشد، زود پاره مىشد. كندم و خاروندم كه پاره نشه." معلم گفت: "شما از من اكونومى بيشتر خوندى، لازم نيست برو!"
وارد مسكو شد، پرسيد: "مدرسه اكونومى كجاست؟" نشونش دادند، رفت، وارد مدرسه شد و ديد يهنفر پشت ميز داره چيز مىنويسه. سلام كرد، يارو به اون جواب سلام داد اما سرش به نوشتن مشغول بود. اصفهانيه هرچى با اين احوالپرسى كرد و حرف زد اين تند تند جوابشو مىداد و چيزشو مىنوشت. اصفهانيه گفت: "شما چطور هم حرف مىزنى هم چيز مىنويسى؟" معلم جواب داد كه اين خودش درس اكونومىاست كه انسون موقع حرف زدن از كار بازنمونه. بعد معلم جوراباشو از پاش در آورد، كف پاشو خاروند، جورابشو پاش كرد. اصفهانيه پرسيد: "چرا همچى كردى؟" گفت: "اينهم درس اكونومى است. اگر پا بخاره با ناخون بخارونى، جوراب نازك مىشه." نيم ساعتى كه گذشت اصفهانيه پاشد تمبونشو كند، در كپلشو خاروند. معلم گفت: "چكار كردى، چرا تمبانتو كندی؟" گف:"كپلم مىخاريد. اگه مىخاروندم، تمبونم نازك مىشد، زود پاره مىشد. كندم و خاروندم كه پاره نشه." معلم گفت: "شما از من اكونومى بيشتر خوندى، لازم نيست برو!"
۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه
خسته ام از این کویر
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !
هفت روز هفته
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده توبا خانم است، دراز ،لاغر ، با چشمهای ریز بدجنس.
یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط میچرخد.
دوشنبه شکل آقای حشمتالممالک است: متین، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا.
سهشنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگوبخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه حسن آقا را می دهد.
پنجشنبه بهشت است
و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش خنده و پر جنب و جوش، رو به غروب، سنگین، دلگیر میشود، پر از دلهرههای پراکنده و غصههای بیدلیل و یکجور احساس گناه و درد دل از پرخوری ظهر (چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشقهای لعنتی و گوش دادن به دلیدلی غمانگیز آوازی که
که از رادیو پخش میشود و دقیقهشماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوهای تیره ، حتی آسمان ، درخت ها و هوا.
یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط میچرخد.
دوشنبه شکل آقای حشمتالممالک است: متین، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا.
سهشنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگوبخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه حسن آقا را می دهد.
پنجشنبه بهشت است
و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش خنده و پر جنب و جوش، رو به غروب، سنگین، دلگیر میشود، پر از دلهرههای پراکنده و غصههای بیدلیل و یکجور احساس گناه و درد دل از پرخوری ظهر (چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشقهای لعنتی و گوش دادن به دلیدلی غمانگیز آوازی که
که از رادیو پخش میشود و دقیقهشماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوهای تیره ، حتی آسمان ، درخت ها و هوا.
۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه
گمشده
صاحب عکس فوق ، گم شده است
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم
۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه
خلاء
آیینه ای سخت است صفحه ی کاغذ سفید
تنها آنچه را که به تو باز می نماید
باتو سخن می گوید کاغذ سفید
با صدای تو
نه با صدایی که می پسندی ،
موسیقی ِ توست، زندگی ِ تو
همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی
اما دو باره می توانی آن را به دست آوری
اگر بخواهی
اگر به این صفحه ی سپید دل ببندی
تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.
سفر های بسیار کردی
ماه و خورشید بی شمار دیدی
مرده ها وزنده ها را لمس کردی
رنج مردان جوان را عمیقا دریافتی
ملال زنان را
تلخی ِ پسرکی ناپخته را.
تمام احساساتت بر باد می رود
اگر به این خلاء ایمان نیاوری
مگر در آن پیدا کنی
چیزی را که به گمانت گم کرده ای
جوانه زدن جوانی ات را
به گل نشستن ناگذیر ِ عمرت را.
زندگیت چیزی ست که باخته ای
این خلاء چیری ست که باخته ای
این صفحه ی سپید.
تنها آنچه را که به تو باز می نماید
باتو سخن می گوید کاغذ سفید
با صدای تو
نه با صدایی که می پسندی ،
موسیقی ِ توست، زندگی ِ تو
همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی
اما دو باره می توانی آن را به دست آوری
اگر بخواهی
اگر به این صفحه ی سپید دل ببندی
تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.
سفر های بسیار کردی
ماه و خورشید بی شمار دیدی
مرده ها وزنده ها را لمس کردی
رنج مردان جوان را عمیقا دریافتی
ملال زنان را
تلخی ِ پسرکی ناپخته را.
تمام احساساتت بر باد می رود
اگر به این خلاء ایمان نیاوری
مگر در آن پیدا کنی
چیزی را که به گمانت گم کرده ای
جوانه زدن جوانی ات را
به گل نشستن ناگذیر ِ عمرت را.
زندگیت چیزی ست که باخته ای
این خلاء چیری ست که باخته ای
این صفحه ی سپید.
اشتراک در:
پستها (Atom)