۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سهشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه
اميدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هيچ ملالی نيست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشيده اند و رفته اند و ديگر مدتهاست که در اين آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز ديده می شود.شنيده ام که در سرزمين شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده .
ديگر از چه بگويم؟روزمرگی ها که ديگر جز هميشگی ما هستند.ديگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و يا اينکه اتفاق خوبی نمی افتد.ديگر فراموش کرده ايم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالويي از اميد داشت و لبخندی هميشه بر لبان ما بود.
امروزه آنچه برای ما باقی مانده تنها تصويری و يا شايد خاطره ای دور است.
امروز بعد از مدتها نوشتم.حتی نوشتن را از ياد برده ام.نوشتن آنچه که در اطرافم می گذرد آزارم می دهد،پس بهتر است چشم ها را بسته و دل ها را قفل کنيم و تنها به عبور زمان بيانديشيم.
۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه
۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه
جرات دیگری هم داشتیم دو نفر را در دو شهر یا در دو پایتخت دوست داشتیم. اولی را در اتاق نمی بوسیدیم که اتاق سرد است و دومی را دشنام می دادیم که هوای بیرون از اتاق گرم است. صبح هم که از خواب بیرون می آمدیم و کسی عید را تبریک می گفت چهره اش را زود فراموش می کردیم و ما اگر فردا به او سلام می گفتیم بما جواب نمی گفت.
تیره بختانی هم از همسایگان ما بودند ما را شب ها بشام دعوت می کردند ما هم دعوت آنها را می پذیرفتیم. ولی شام که سر می شد ما حرفی برای گفتن نداشتیم بی خداحافظی خانه ی آنها را ترک می گفتیم.
یکروز صبح هوا بارانی بود ـ می خواستیم با همسایه از خانه بکوچه برویم، کبوتری کنار دیوار نشست. ما همه ی همسایه ها را بسکوت آوردیم، از کودکان خواستیم آرام از خانه بیرون بروند تا کبوتر از صدای پای کسی پرواز نکند و در خانه ی ما باشد یکی از همسایگان پیرزن کوری بود گفت: کبوتر پر ندارد.
ما همه بخانه بازگشتیم، لباس را کندیم،پرده ها را دوباره کشیدیم و غذای مانده ی شب را خوردیم.
۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه
اما نمی دانم چرا
اين روزها
از دوستان و آشنايان
هرکس مرا می بيند
از دور می گويد:
اين روزها انگار
حال و هوای ديگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل هميشه ساکت و آرام.
اين روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گيجم
حس می کنم
از روزهای پيش قدری بيشتر
اين روزها را دوست دارم
گاهی
از تو چه پنهان
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظات را خوب می دانم
اما
غير از همين حسها که گفتم
و غير از اين رفتار معمولی
و غير از اين حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای ديگری ندارم
رفتار من عادی است
۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه
بارش اين تگرگ با اين که مثل هر
تگرگي تند و تيز و سخت بود اين
دفعه چيز زنانه اي وجود داشت
.تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که
انگار آن بالا در آسمان،زنان
سرمست از خشم مرواريد ها را از
گردن هاي زيباشان مي کندند و با
غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.
صداي ضربه هاي تگرگ
بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها
گوش مي داديم به هيچ کاري جز
خاموش کردن طنين صداهاي خفه
نمي خورد.
۱۳۸۶ بهمن ۱۹, جمعه
شعر ناگفته
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هرکسی را
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم
سفر ایستگاه-قیصر امین پور
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و
همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام
۱۳۸۶ آبان ۸, سهشنبه
ناگهان چقدر زود دیر می شود
تا نگاه ميكني :
وقت رفتن است
باز هم همان حكايت هميشگي !
پيش از آن كه با خبر شوي !
لحظه عزيمت تو ناگزيز ميشود
آي ...
اي دريغ و حسرت هميشگي !
ناگهان
چقدرزود
دير ميشود !