۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
...
ای شادی !
آزادی !
ای شادی آزادی !
روزی که تو بازآیی
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد ؟
غم هامان سنگین است
دل هامان خونین است
از سر تا پامان خون می بارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دل ِ عاشق را
در راه ِ تو آماج بلا کردیم
وقتی که زبان از لب می ترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی ، حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت
ما نامِ تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت
می کندیم
وقتی که در آن کوچه ی تاریکی
شب از پی شب می رفت
و هول سکوتش را
بر پنجره ی بسته فرو می ریخت
ما بانگ تو را با فورانِ خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در افکندیم
وقتی که فریبِ دیو
در رخت سلیمانی
انگشتر را یک جا با انگشتان می برد
ما رمز تو را چون اسم اعظم
در قول و غزل قافیه می بستیم
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
می گفتیم
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امید
می گفتیم
آن مرغ که در ابر سفر می کرد
آن بذر که در خاک چمن می شد
آن نور که در آینه می رقصید
در خلوت دل با ما نجوا داشت
با هر نفسی مژده ی دیدار ِ تو می آورد
در مدرسه در بازار
در مسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نام ِ تو را زمزمه می کردیم
آزادی!
آزادی !
آزادی !
آن شب ها، آن شب ها ، آن شب ها
آن شب های ظلمت وحشت زا
آن شب های کابوس
آن شب های بیداد
آن شب های ایمان
آن شب های فریاد
آن شب های طاقت و بیداری
در کوچه تو را جُستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی !
آزادی !
آزادی !
می گفتم :
روزی که تو بازآیی
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
بر خواهم داشت
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت
می گفتم :
روزی که تو باز آیی
این خون ِ شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت
وین حلقه ی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت
ای آزادی !
بنگر !
آزادی !
این فرش که در پای تو گسترده ست
از خون است
این حلقه ی گل خون است
گل خون است …
ای آزادی !
از ره خون می آیی
اما می آیی و من در دل می لرزم :
این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی !
آیا با زنجیر
می آیی ؟ …
۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه
۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
یکشنبه
يک شنبه وقتی باران میآيد و تو تنهايی
در جهان را باز میکنی و دزدی نمیآيد
هيچ مست و دشمنی هم به در نمیکوبند
يکشنبه وقتی باران میآيد و تو متروکی
و نه میتوانی بدون جماعت زندگی کنی و نه با آنها
يکشنبه وقتی باران میآيد و تو مال خودت هستی
فکر حرف زدن با خودت را نکن
فرشتهای هست که فقط همهی آنچه اين بالا هست را میداند
و ديوی هست که فقط همهی آنچه اين پايين هست را میشناسد
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
نشان آخر
از اين جا
تا جايى كه تويى
قدم نمى رسد
دست دراز مى كنم
چيزى مى نويسم
دريايى
دلى
قابى
غمى
از بى نشان
تا نشانى كه تويى
مرهم نمى رسد
در اين جا و اين دَم
رونقى نيست
عطشناك آنم
آن دَم نمى رسد
تا جايى كه تويى
قدم نمى رسد
دست دراز مى كنم
چيزى مى نويسم
دريايى
دلى
قابى
غمى
از بى نشان
تا نشانى كه تويى
مرهم نمى رسد
در اين جا و اين دَم
رونقى نيست
عطشناك آنم
آن دَم نمى رسد
۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند نمی آید چنین می پنداشتند
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت ومن ،بی نیاز به تن پوش
امروز آمدی پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران می آمد
شاخه ها وچشم انداز در انجماد قطره ها
واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید
می گفتند نمی آید چنین می پنداشتند
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت ومن ،بی نیاز به تن پوش
امروز آمدی پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران می آمد
شاخه ها وچشم انداز در انجماد قطره ها
واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید
آرسنى تاركوفسكى ترجمه بابك احمدى
۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
منزلگه غريبان
من سرِ راه زندهگی میكنم
چشم به راه میمانم روز و شب
و گوشهایم در انتظار صدایی
پرندهی مُرادم در بالاها میگردد
خبر میرسد
آشنا میآید
دوست میآید
عشقم میآید
دلم باز میشود
به اندازه یك شب شاد میشوم با آنها
بعد دوباره تنهایم
من خانهای سرِ راه دارم
منزلگه غریبان است
آشنا میآید و میگذرد
دوست میآید و میگذرد
عشقم میآید و میگذرد
چشم به راه میمانم روز و شب
و گوشهایم در انتظار صدایی
پرندهی مُرادم در بالاها میگردد
خبر میرسد
آشنا میآید
دوست میآید
عشقم میآید
دلم باز میشود
به اندازه یك شب شاد میشوم با آنها
بعد دوباره تنهایم
من خانهای سرِ راه دارم
منزلگه غریبان است
آشنا میآید و میگذرد
دوست میآید و میگذرد
عشقم میآید و میگذرد
**صالح عطایی ترجمه شهرام شيدایی و چوكا چكاد **
۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
پازل
بازگشته اند
دردهای قدیمی
تصویرهای تاریک
از من در آینه
از من
در خواب ها
این بار می خواهم
تکه
تکه
تکه کنم خود را
تا دوباره دست کسی
شاید....
نه!
این پازل را
هزار بار هم که بچینی
همان می شود
دردهای قدیمی
تصویرهای تاریک
از من در آینه
از من
در خواب ها
این بار می خواهم
تکه
تکه
تکه کنم خود را
تا دوباره دست کسی
شاید....
نه!
این پازل را
هزار بار هم که بچینی
همان می شود
**گروس عبدالملکیان
اشتراک در:
پستها (Atom)