ما دو خط بوديم
هميشه موازى
هميشه موازى
در حالى كه نمى دانستيم
خط دايره يى ست به شعاع بى نهايت
هميشه موازى
هميشه موازى
در حالى كه نمى دانستيم
خط دايره يى ست به شعاع بى نهايت
تاریکی که می رسد
خود را بر می دارم
آهسته از پله ها بالا می روم
دراز می کشم روی بستری که
نیمی از آن را ماه پر کرده است
نیمی را خورشید