Sometimes a bitter taste A foul smell, a strange Light, a discordant tone A disinterested touch Come to our five senses Like fixed realities And they seem to us to be The unsuspected truth
حق گویی یک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعیت بشری نمی تواند این مرض را معالجه کند این است که این مریض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هایم را ببندم ،هرچه بگویند اطاعت کنم،تا خیال کنند مرده ام.
There is something demoralizing about watching two people get more and more crazy about each other, especially when you are the extra person in the room
يه نفر اصفهانى بهش گفتند: "مگر تو اكونومى بلد نيسى بكنى؟" اين خيلى خراج بود، گفت: "نه." گفت: "بيا بريم مسكو، اونجا يه مدرسه اكونومىهست، اونجا درس اكونومى ياد بگير." اصفهانيه آمد رفت مسكو اكونومىياد بگيره.
وارد مسكو شد، پرسيد: "مدرسه اكونومى كجاست؟" نشونش دادند، رفت، وارد مدرسه شد و ديد يهنفر پشت ميز داره چيز مىنويسه. سلام كرد، يارو به اون جواب سلام داد اما سرش به نوشتن مشغول بود. اصفهانيه هرچى با اين احوالپرسى كرد و حرف زد اين تند تند جوابشو مىداد و چيزشو مىنوشت. اصفهانيه گفت: "شما چطور هم حرف مىزنى هم چيز مىنويسى؟" معلم جواب داد كه اين خودش درس اكونومىاست كه انسون موقع حرف زدن از كار بازنمونه. بعد معلم جوراباشو از پاش در آورد، كف پاشو خاروند، جورابشو پاش كرد. اصفهانيه پرسيد: "چرا همچى كردى؟" گفت: "اينهم درس اكونومى است. اگر پا بخاره با ناخون بخارونى، جوراب نازك مىشه." نيم ساعتى كه گذشت اصفهانيه پاشد تمبونشو كند، در كپلشو خاروند. معلم گفت: "چكار كردى، چرا تمبانتو كندی؟" گف:"كپلم مىخاريد. اگه مىخاروندم، تمبونم نازك مىشد، زود پاره مىشد. كندم و خاروندم كه پاره نشه." معلم گفت: "شما از من اكونومى بيشتر خوندى، لازم نيست برو!"
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان ! ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر ! آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح ! مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر ! از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر ! این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده توبا خانم است، دراز ،لاغر ، با چشمهای ریز بدجنس. یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط میچرخد. دوشنبه شکل آقای حشمتالممالک است: متین، موقر ، با کت و شلوار خاکستری و عصا. سهشنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است. چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگوبخند است. بوی عدس پلوی خوشمزه حسن آقا را می دهد. پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد : صبح تا ظهرش خنده و پر جنب و جوش، رو به غروب، سنگین، دلگیر میشود، پر از دلهرههای پراکنده و غصههای بیدلیل و یکجور احساس گناه و درد دل از پرخوری ظهر (چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشقهای لعنتی و گوش دادن به دلیدلی غمانگیز آوازی که که از رادیو پخش میشود و دقیقهشماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوهای تیره ، حتی آسمان ، درخت ها و هوا.