۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

و حرفهایی هست برای نگفتن

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح را ازدرون به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

من دچار خفقانم خفقان

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها


من دچار خفقانم
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ، آی
آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند

کرآباد

صداى ما را خير

كسى نمى شنود

كسى نخواهد شنيد

آنقدر نشنيدند كه گاهى

فكر مى كنم زير آسمان خدا

كسى كر نيست

مائيم كه خفه خون گرفته ايم:

تنديس هاى بى آزارى زير باران

در يك ميدان قديمى

و صدايمان

التماس مادران پلازاست*

كه فقط كبوتران را دورمان جمع مى كند.


يك شيشه ى ضد گلوله

مابين تازه عروس و شوهرش

دو صندلى اسقاط

و دو گوشى سياه تلفن

ليز و سرد

مثل دو ماهى مرده

دل تنگت حالا

هرچه مى خواهد بگو!

نه

تنابنده اى نمى شنود

No one, no body, no soul

صدايى كه پوست است و استخوان

و خارج نشدن از دهان

يك گله شعار و كلمات قصار

از رويش مى گذرند

و بر سرش انگار

يك كاميون آجر فشارى

خالى كرده باشند.


*مادرانى كه از زمان جنگ كثيف آرژانتين هر يكشنبه با عكس فرزندان گمشده ى خود در ميادين تجمع مى كنند.

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

زمانی

زمانى هست كه
اگر آدمى پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مى گيرند
و اينك ما گسسته ايم
هر پوزه بندى را
و شكسته ايم هر قفلى را
با تيزى زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شكن است و
بندگشاى هر بندى


۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

مال شما

مال شماست، دوستان عزیز
همه چیز مال شماست؛
شب هم مال شماست، روز هم؛
نور خورشید در روز، نور ماه در شب؛
برگ های زیر نور ماه،
شوق در برگ ها؛
عقل در برگ ها؛
هزار و یک سبز در نور خورشید؛
زردها هم مال شماست، صورتی ها هم؛
لمس کردن بدن با کف دست،
گرمایش،
نرمی اش؛
آرامش موجود در خوابیدن؛
سلام ها مال شماست؛
مال شماست دیرک هایی که در بندر تکان می خورند؛
اسامی روزها،
اسامی ماه ها،
رنگ قایق ها مال شماست؛
مال شماست پای پستچی،
دست کوزه گر؛
عرقی که از پیشانی ها می ریزد،
گلوله هایی که در جبهه مصرف می شود؛
مال شماست قبرها، سنگ قبرها،
زندان ها، دستبندها، حکم های اعدام؛
مال شماست؛
همه چیز مال شماست.


۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

1984

During times of universal deceit, telling the truth becomes a revolutionary act

جورج کارلین- یکم

What's all this stuff about motivation? I say, if you need motivation, you probably need more than motivation. You probably need chemical intervention or brain surgery. Actually, if you ask me, this country could do with a little less motivation. The people who are causing all the trouble seem highly motivated to me

رفتن ها

شهر تو وجود دارد فقط رازی در آن نهان است. رفتنها را می شناسد و بازگشتها را نه.

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

راه خانه

این همه چراغ
به چه می ارزد
وقتی مرزهای باورمان
مانند حصار حرفی که نمی زنیم
دور و نفوذناپذیر است.

این چراغهای بی پایان
فقط سایه های کمرنگ ما را
از روشنایی دور دست
تحویل می گیرند
تاریک و باریکمان می کنند
و به چراغی دیگر
تحویلمان می دهند.

این باران نم نم
به چه می ارزد
وقتی رهگذران
دست های بی صدایشان را
انگار برای ابد
در جیب بارانی شان
حبس کرده اند
و نیمرخ خیس زنان
در نور قصابی شده‌ی ویترین ها
هیچ شباهتی به نیمه‌ی روشن ماه ندارد.

ما از کنار نرده هایی
که نقش کم رنگمان را
هاشور می زنند
راه می رویم
براده های تیز باران
در پوست نمناکمان
فرو می نشیند
و زیگزاگ ذهن گریزانمان
در تراکم این همه رنگ تاریک
راه خانه را
طولانی تر می کند.


Your Heart Is As Black As Night

your hands may be strong
but the feelings all wrong
your heart is as black as night