۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

باید آوازمان را بخوانیم



باید آوازمان را بخوانیم:

می رسد آن شبِ بیکرانه؛

با دمِ سردِ او آخرین برگ

از شاخۀ فصلِ ما خواهد افتاد:

باید آوازمان را بخوانیم،

غمناک،

در رهگذارِ زمانه.

با سکوتِ سیاهِ دلِ خود

آسمان را چرا باز نومید،

آسمان را چرا باز دلتنگ کردیم!

دانه می خواست

از کفِ دستِ ما

تا به بالای خورشید

در فرصتی خوش بروید؛

با فریبِ چه نامژده ای،

از طلوع چه گلبانگی،

از مشرقِ ناکجایی

دست را درخلأ مشت کردیم وُ

در مشتِ سنگین

دانه را سنگ کردیم!

باید آوازمان را بخوانیم

تا هنوز آن گلِ کوچکِ زردِ وحشی

مرغکی در سفر را،

دمی چند،

در این بیابانِ خاطر

می تواند به رنگی،

به بویی

در کنارش به لطفِ تماشا بخواند؛

تا هنوز آن درختِ تک افتاده

بر سینۀ خالی کوه

از گذارِ نگاهی که تاریکِ کفرِ درون است،

گاه با آیه ای، سایه ای سبز، از دور

می تواند دلِ خسته ای را به بیرون،

به بالا بخواند.

باید آوازمان را بخوانیم:

خاک باید بداند که ما درد و اندوه و تنهاییِ بیکرانِ خدا را

از پشیمانیِ آفرینش

آزمودیم،

سخت آزمودیم و خاموش رفتیم؛

باد باید بداند که امّید را ما به باطل به دستش ندادیم،

گرچه افسرده ماندیم وُ

آواره گشتیم وُ

آخر فراموش رفتیم!

باید آواز مان را بخوانیم،

باید آوازی از ما در این بیکرانه بماند؛

باید آوازمان را بخوانیم

تا برای کسانی که از راهِ دیگر

به این وادی درد خواهند افتاد

از کسانی که بودند و رفتند

آوازشان، مثل یک سنگواره

در سکوتِ فضا جاودانه بماند؛

باید آوازمان را بخوانیم

تا که از ما،

خدا،

آفرینش،

همین یک نشانه بماند!

باید آوازمان را بخوانیم...

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

And the lovers lie abed





شعر با صدای شاعر



In my craft or sullen art
Exercised in the still night
When only the moon rages
And the lovers lie abed
With all their griefs in their arms,
I labour by singing light
Not for ambition or bread
Or the strut and trade of charms
On the ivory stages
But for the common wages
Of their most secret heart.

Not for the proud man apart
From the raging moon I write
On these spin drift pages
Not for the towering dead
With their nightingales and psalms
But for the lovers, their arms
Round the griefs of the ages,
Who pay no praise or wages
Nor heed my craft or art


۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

خیانت

اين‌ روزها
با هرکه‌ دوست‌ می‌شوم‌ احساس‌ می‌کنم
آنقدر دوست‌ بوده‌ايم‌ که‌ ديگر
وقت‌ خيانت‌ است‌

۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه


كودك كه بودم شمردن ستاره ها را
به من سپرده بودند
يك
دو
سه
به صد نرسيده
خوابم مى برد
وستاره ها
در انتظار شمارش من
تا سپيده دم
بيدار مى ماندند
اينك
اعداد بزرگى ياد گرفته ام
وشمردن ستاره هاى بسيار
ستاره ها، امٌا
از سرزمين آبى تخيل
پرواز كرده اند
وزمينه
دودى
دودى است

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

حسرت


چترهای ما
عطر بارانهای
بسیاری را
در خود پنهان
کرده اند
اما
همواره
حسرت
رگباری را
به دل دارند،
که در
پیراهن های نازک تابستانی
غافلگیرمان
می کند


۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

شش در چهار/سه... دکتر نورمن ویلیامز

نسکافه را به قهوه
ترجیح می دهد
و حتا وقت ندارد
به یک آنفولانزای ساده مبتلا شود
آن وقت تو مانده ای
که چرا نیم نگاهی
خرج آرایش جدید موهایت نمی کند

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

نرم نرمك بهار

بوى باران ، بوى سبزه ، بوى خاك
شاخه‌هاى شسته ، باران خورده ، پاك
آسمان آبى و ابر سپيد
برگهاى سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهاى شاد
خلوت گرم كبوترهاى مست

نرم نرمك ميرسد اينك بهار

خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمه‌ها و دشتها
خوش بحال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش بحال غنچه‌هاى نيمه‌باز
خوش بحال دختر ميخك كه ميخندد به ناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب

اى دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمى‌پوشى بكام
باده رنگين نمى‌بينى به جام
نقل وسبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن مى كه مى‌بايد تهى است؛

اى دريغ از تو اگر چون گل نرقصى با نسيم
اى دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اى دريغ از ما اگر كامى نگيريم از بهار
گر نكوبى شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش مى‌شود هفتاد رنگ ...


.

ديری‌ است‌ بيشتر وقت‌ خود را در خانه‌ می ‌گذرانم‌. از برخوردهای‌ با اين‌ و آن‌ كاسته‌ام‌. اگر ياران‌ مثل‌ درخت‌ بيد خانه‌ ما كم‌ حرف‌ بودند، هر روز به‌ ديدنشان‌ می‌رفتم‌. گاه‌ يك‌ قطره‌ آب‌ كه‌ روی‌ دست‌ ما می‌افتد از همه‌ ديدارها زنده‌تر است.‌