۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه





ساحل،حضور ما را می خواند

دریا،سرود شاد علف ها را

در جشن شادمانه ی دریا
ای کاش آب بودم



رنگ ها






سئوال را سبز بنویس

تعجب را نارنجی

غم را خاکستری

فراغت را زرد

زندگی را هفت بار بنویس

و هر بار به یک رنگ

آزادی را هرگونه که خواستی

پیروزی را نخست ارغوانی

و آنگاه بنفش

عشق را اول به رنگ گل لبخند

آخر به رنگ گل زخم



...و مرگ را قهوه ای بنویس

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه








عشقت را چه می کنی؟
اگر دوستم داشته باشد منتطرم می ماند
خسته می شوی
خسته خواهم شد
گرسنه می مانی
می دانم
ممکن است بمیری
برای مردن آماده ام
پس می روی؟
باید بروم!

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

باران ريز ريز




باراني مي بارد ريز ريز
مي باريم
ويترين ها،درختان،انسان ها
و صداي عبور اتوموبيل ها
و روزهاي گذشته
و من
همه
با باران ريز مي باريم

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

it is not important


it is not important
that you take your bag and leave
all women take their bags and leave
when they are angry.
it is not the important question
that i put out my cigarettes nervously
on the upholstery of the chair,
all men do that
when they are angry.
the matter is not that simple.
it is out of our hands.
we are two zeroes in the margin of love.
two lines written in pencil.
what is important is this:
the golden fish thrown to us by the sea
was squashed between our fingers.


۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

جهنم زندگان





جهنم زندگان چيزی مربوط به آينده نيست. اگر جهنمی در کار باشد همان است که از هم اکنون اينجاست.جهنمی که همه روزه در آن ساکنيم و با کنار هم بودنمان آن را شکل می دهيم.
برای آسودن از رنج آن دو طريق هست:راه اول برای بسياری از آدمها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزئی از آن شدن،تا جايي که ديگر وجودش حس نشود.
راه دوم راهی پرخطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر،و در جستجو و بازشناسی آنچه و آنکس که در ميان دوزخ ،دوزخی تيست و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص خلاصه می شود.


مارکو پولو-شهرهای نامرئی-ايتالو کالوينو

نه بادی است نه طوفان


نه بادی است نه طوفان، نه رشکی است نه حسرت. پس من از چه بیم دارم که پنجره را می بندم، پرده ها را می کشم و به تلخی از ایام و آدینه ها یاد می کنم.

تحمل سنگینی شب، نجات است پس از خواب بر می خیزم ستاره ها را در پشت دستانم و گمان و شک پنهان می کنم. ایستگاه های راه آهن و آواز مرغان و کودکی که در جاده مرطوب با ستایش رنگ قرمز، هندوانه را گاز می زد در رویا و روز و شب ام پنهان می کنم.

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

نوشتن



تمایل حقیقی من به نوشتن نبود. به خاموش بودن بود. نشستن بر آستانه یک در و نگریستن آنچه می آید. بدون افزودن بر همهمه عظیم دنیا.

برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هر دو مورد باید تنها و بی اندرز رفت. بدون اعتقاد به اینکه آدابی باید رعایت شود و شناخت هایی به دست آید.

من نیز چون نوشتن که دوست من است، آواره ام. من که تقریبا از این خانه خارج نمی شوم. بی اندازه در جنبشم. در این روزها که در خانه من گشوده نمی شود، هیچ کس بیش از من با دنیا پیوند ندارد و در این ساعات که نمی نویسم، هیچ کس بیش از من نمی نویسد.



۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه





دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید :
ما یک دیگر را کجا دیده ایم ؟
در آن قصه ی ناتمام نبود ؟
نمی دانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا !
در آن قصه بود ...