۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

آسمان هميشه رگبار را نمي نويسد
باران هميشه رودخانه و جوي را
آب هميشه باغ را
باغ هميشه گل را
نمي نويسد
و من نيز شعر را!

شعر از کردستان عراق
پيش از اين همچو ما را
به آتش مي کشيدند
امروز خود بايد آتش برافروزيم
آتش از خويشتن خويش

پيش از اين همچو ما را
يا سنگسار مي کردند
يا به آهستگي مي کشتند
و اکنون ما بايد بنشينيم و
به آرامي شاهد مرگ خويش باشيم

کيفرمان پيش از اين
دست بريدن بود
يا بر کندن چشم
چيدن زبان از کام
و يا سوز داغي بر پيشاني

زماني هست که
اگر آدمي پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مي گيرند
و اينک ما گسسته ايم
هر پوزه بندي را
و شکسته ايم هر قفلي را
با تيزي زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن،استخوان شکن است و
بندگشاي هر بندي

۱۳۸۲ فروردین ۵, سه‌شنبه

سلام
در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.
خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.
روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو.... مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرپ شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.
عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است...تا ديداري بر بال ابرها....خداحافظ....

۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه

هرگاه که دلت مي خواهد چراغ را خاموش کن
تاريکي ات را خواهم شناخت
و آن را دوست خواهم داشت
هميشه اين بود:
مي ايستاديم
تا شب ما را فرا بگيرد
پنجره ها که گشوده مي شد
خشکي به دريا مي رسيد
ما در ادامه شب
دوست داشتيم
عمق دريا را بدانيم
نمي دانستيم
بندر روزي تمام مي شود
و ما حتي ناتوانيم
تا سالي يکبار
کشتي هاي موافق با باد را
در بندر ببينيم

-احمد رضا احمدي
دلم امواجش را به ساحل جهان مي کوبد و
گريان بر آن مي نويسد
دوستت دارم