۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه

هميشه اين بود:
مي ايستاديم
تا شب ما را فرا بگيرد
پنجره ها که گشوده مي شد
خشکي به دريا مي رسيد
ما در ادامه شب
دوست داشتيم
عمق دريا را بدانيم
نمي دانستيم
بندر روزي تمام مي شود
و ما حتي ناتوانيم
تا سالي يکبار
کشتي هاي موافق با باد را
در بندر ببينيم

-احمد رضا احمدي
دلم امواجش را به ساحل جهان مي کوبد و
گريان بر آن مي نويسد
دوستت دارم
گريه کني اگر
که آفتاب را از دست داده اي
ستارگان را نيز
از دست بخواهي داد
وقتي جاده هاي گوناگوني در مقابلت باز مي شوند و نمي داني کداميک از آنها را در پيش بگيري،بي گدار به آب نزن و به طور اتفاقي يکي از انها را انتخاب نکن.بنشين و منتظر بمان.با همان اعتماد عميقي که روز تولدت براي اولين بار نفس کشيدي،نفس بکش و اجازه نده هيچ جيزي تمرکزت را از بين ببرد.همچنان در انتظار باقي بمان.حرکت نکن و در سکوت به صداي قلبت گوش بده.زماني که قلبت با تو صحبت کرد برخيز و به آن سويي که مي گويد برو.

۱۳۸۱ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

به گرد پاي محبت اگر نرسيديم
فانوس هست
که تيره راه غربت را،چشم نشان باشد
اگر خواب ما را در ربود
اگر آفتاب از نيمه راه بازگشت
اگر پرواز ،پرنده را در باد گم کرد
باک نيست
اشک از چشم ها ،ردپاي زمان را خواهد سترد
و احساس
در دست هاي نمناک باران
ترانه خواهد خواند

۱۳۸۱ بهمن ۱۴, دوشنبه

تنهايي در ما مثل تيغي است که عميقا در تنمان فرو مي رود.نمي توانيم آن را بيرون بياوريم بي آن که خود نيز بي درنگ کشته شويم.عشق تنهايي را از ميان نمي برد.آن را کامل
مي سازد.فضا را به تمامي براي سوختن آن باز مي کند.عشق هيچ نيست مگر اين سوختن،مثل سفيدي درون شعله.پرتوي در خون.نوري در وزش.فقط همين.

بوبن