۱۳۸۱ شهریور ۱۰, یکشنبه

در خواب هستم
فرش سپيدي زير پايم گسترده
اميد کنار من نشسته
سخن از عشق مي گويد

از خواب برمي خيزم
زير پايم فرشي نيست
اميد رفته
عشق را هم با خود برده

۱۳۸۱ شهریور ۸, جمعه

we are dreaming of tomorrow,and tomorrow isnt coming
we are dreaming of glory that we dont really want
we are dreaming of a new day when the new day's here already
we are running from the battle when its one that must be fought
and still we sleep
we are listening for calling but
never really heeding
hoping for the future when the future's only plans
dreaming of wisdom that we are dodging daily
praying for a savior when salvation's in our hands
and still we sleep
and still we pray
and still we fear
and still we sleep

ما در روياي فرا رسيدن فرداييم و فردا نمي آيد
ما در روياي شکوه و افتخاري غوطه وريم که خود نمي خواهيمش
خواب روزي نو را مي بينيم غافل از اينکه همين امروز است آن
ما رويگردان از رزميم آن دم که بايد در آن قدم بگذاريم
و ما همچنان در خوابيم
ما ندا را مي شنويم اما به آن وقعي نمي نهيم
اميد بر آينده بسته ايم آينده هم تنها نقشي است بر آب
در آرزوي خردي هستيم که همواره از آن سرباز زده ايم
ظهور منجي را به نيايش ايستاده ايم
اما نجات دهنده خودمان هستيم

و ما همچنان در خوابيم
و ما همچنان در خوابيم
و همچنان در نيايشيم
و همچنان هراسناکيم
و ما همچنان در خوابيم

۱۳۸۱ شهریور ۷, پنجشنبه

دوست داری بخند
دوست داری گريه کن
و يا دوست داری مثل آيينه مبهوت باش
مبهوت من در دنيای کوچکم
ديگر چه فرق می کند
باشی يا نباشی
من با تو زندگی می کنم


--رسول يونان

۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه


i carry your heart with me(i carry it in
my heart)i am never without it(anywhere
i go you go,my dear; and whatever is done
by only me is your doing,my darling)
i fear
no fate(for you are my fate,my sweet)i want
no world(for beautiful you are my world,my true)
and it's you are whatever a moon has always meant
and whatever a sun will always sing is you

here is the deepest secret nobody knows
(here is the root of the root and the bud of the bud
and the sky of the sky of a tree called life;which grows
higher than the soul can hope or mind can hide)
and this is the wonder that's keeping the stars apart

i carry your heart(i carry it in my heart)


(e e cummings)
اگر اندک اندک دوستم نداشته باشي
من نيز تو را از دل مي برم اندک اندک
اگر يکباره فراموشم کني
در پي من نگرد
زيرا پيش از تو فراموشت کرده ام
اما
اگر روزي
ساعتي
احساس مي کني که حلاوت جاوداني ات را
براي من ساخته اند
اگر روزي گلي
بر لبانت برويد در جستجوي من
آه عشق من،زيباي خود من
در من تمامي شعله ها زبانه خواهد کشيد
زيرا در درونم نه چيزي فسرده است و نه چيزي خاموش شده
عشق من حيات از عشق تو مي گيرد محبوبم
و تا روزي که تو زنده اي در دستان تو خواهد بود
بي اينکه از عشق تو جدا شود

if little by little you stop loving me
I shall stop loving you little by little

If suddenly
you forget me
do not look for me
for I shall already have forgotten you


But
if each day
each hour
you feel that you are destined for me
with implacable sweetness
if each day a flower
climbs up to your lips to seek me
ah my love, ah my own
in me all that fire is repeated
in me nothing is extinguished or forgotten
my love feeds on your love, beloved
and as long as you live it will be in your arms
without leaving mine

- نرودا

۱۳۸۱ شهریور ۵, سه‌شنبه

والنتين: ميشل...من کار احمقانه اي ديشب کردم
ميشل:چي؟
والنتين: من تمام شب رو با ژاکت تو خوابيدم.مي خواستم با تو باشم.



والنتين:شما سگو نمي خوايد؟
قاضي:من هيچي نمي خوام.
والنتين:پس ديگه نفس نکشيد.
قاضي:ايده خوبيه.


قاضي:امروز روز تولد منه
والنتين:نمي دونستم..من آرزوي...من چي بايد براي شما آرزو کنم؟



والنتين:بهم بگو ميشل...دوستم داري؟
ميشل:اينطور فکر مي کنم
والنتين:تو دوستم داري يا اينطور فکر مي کني؟
ميشل:جفتش يکيه
والنتين:نه
ميشل:من چشم به راه ديدنتم
والنتين:بعدا مي بينمت


والنتين:چرا با من آشنا نشديد؟
قاضي:چون شما ديگه وجود نداشتيد


قرمز-کريستف کيشلوفسکي

۱۳۸۱ شهریور ۴, دوشنبه

نزد ما هيچ چيز نيازمند واژه نيست:لبخندي بسنده است-شبنم لبخند بر روي سبزه سکوت.
نزد ما نقطه مقابل جنون خرد نيست،شادي است.
مدت هاست که بدون تو جايي نمي روم.تو را با خود به ساده ترين مخفيگاه هاي ممکن مي برم.تو را در شادي ام مخفي مي کنم.مثل يک نامه عاشقانه در روز روشن
زندگي بي عشق،زندگي يي است متروکه،خيلي متروکه تر از يک جنازه
Tears In Heaven

Would you know my name
If I saw you in heaven
Would it be the same
If I saw you in heaven
I must be strong
And carry on
'Cause I know I don't belong
Here in heaven

Would you hold my hand
If I saw you in heaven
Would you help me stand
If I saw you in heaven
I'll find my way
Through night and day
'Cause I know I just can't stay
Here in heaven

Time can bring you down
Time can bend your knee
Time can break your heart
Have you beggin' please
Beggin' please

Beyond the door
There's peace I'm sure
And I know there'll be no more
Tears in heaven

Would you know my name
If I saw you in heaven
Would it be the same
If I saw you in heaven
I must be strong
And carry on
'Cause I know I don't belong
Here in heaven

۱۳۸۱ شهریور ۳, یکشنبه

زماني که ده سالت بود،روزي از مدرسه به خانه برگشتي و گريه کنان فرياد زدي دروغگو.
بعد به اتاقت رفتي و در را بستي.تو افسانه دروغين مرا کشف کرده بودي.دروغگو مي تواند عنوان مناسبي براي من باشد.از زماني که متولد شدم تنها يک بار دروغ گفتم اما با اين دروغ سه زندگي را ويران کردم.

چندوقت پيش در روزنامه اي خواندم عشق از قلب سرچشمه نمي گيرد بلکه از بيني آغاز مي شود.هنگامي که دو نفر با يکديگر روبرو مي شوند و از يکديگر خوششان مي ايد هورمون هاي کوچکي که نام انها را فراموش کرده ام از بدن ترشح مي شوند.اين هورمون ها از طريق بيني وارد بدن مي شوند و به مغز مي روند و در يکي از لايه هاي مخفيانه مغز توفان عشق را به راه مي اندازند.
چه فرضيه احمقانه اي!افرادي که در زندگي طعم عشق واقعي يعني آن عشق بزرگي را که کلمات قادر به توصيف آن نيستند چشيده اند مي دانند که اين اظهارات تنها تلاش براي به تبعيد فرستادن قلب است.بدون شک بوي فرد مورد علاقه احساسات عظيمي را در انسان بوجود مي آورد اما براي بوجود آوردن اين احساسات چيز ديگري لازم است چيزي که به بو ربطي ندارد.

هنگامي که به او مي گفتم قلبم را مي شکني،مي خنديد و مي گفت حرف احمقانه نزن،قلب يک ماهيچه است و نمي شکند و فقط اگر بدوي درد مي گيرد

از کتاب ؛برو آنجا که دلت مي گويد؛ نوشته سوزانا تامارو
اندوه که نيست،
من در آغوش اويم.
شادي هم نيست،
آزارم مي دهد.
پس چرا مي گريم؟

۱۳۸۱ شهریور ۲, شنبه

تو امروز
مثل يک روز گرفته هستي

روزي از تمام زمان
با هياهوي مکرر
فريب آغاز
اندوه انجام
با اينهمه آکنده پرواز

تو مثل يک روز بي حادثه هستي
آرام،دراز
شب ،دورتر از تعبير راز

مي توانستي
از سرسره هاي بهت
به دامن خاکي شب بيفتي

مي توانستي
تهي شوي از خود
چون جام خالي باده اي

يا چنان بگستري
که خستگان از تو بياسايند
بي آنکه
به راز سايه روشنت
جامه،معطر کنند

تو مثل يک روز مقدس هستي
روزي به صبوري تاريخ
که هرگز
نگاهش روشن نمي شود
به تقدير خويش


فرشته ساري-تربت عشق و جمهوري زمستان