۱۳۸۱ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمي شود.اين واژه مي لرزد مرتعش مي شود پرواز مي کند بال مي گسترد.در همه جاي هوا هست-اما هيچ کس آن را بر زبان نمي آورد.
به اين خاطر که نزد ما گفتار چون شما بخشي از دنيا نيست.فراتر از آسمان و خورشيد.گفتار چون آيت کوچکي از خدا در ميان دندان هاي ماست.تنها با احتياط آن را بيرون مي رانيم و تنها براي موقعيتهاي بزرگ.
وقتي يکي از ما دچار اندوه مي شود نزد دوست خود مي رود يعني نزد نخستين کسي که از راه مي رسد.زيرا در اين جا همه برادر و خواهرند.او صندلي حصيريي با خود مي برد و بي آنکه کلمه اي بر زبان آورد کنار او مي نشيند.نزد او يک روز يک شب يا از آفتابي تا آفتاب ديگر مي ماند تا بدان جا که اندوه از دل او رخت مي بندد.آنگاه بلند مي شود صندلي حصيري را جمع مي کند و مي رود.
بايد اتفاق مهمي روي دهد تا واژه عشق تنها يک بار بر لبان ما بنشيند-و اين خبر از هيچ پيامد خوشي ندارد.
فرزانگاني نوشته اند که هر قدر واژه اي کمتر بر زبان آيد بيشتر به گوش مي رسد.زيرا به باور آنان:
آنچه نتواند بر شيار لبان برقصد ژرفاي جان را مي سوزد.
شايد.
دين باوراني نيز نوشته اند که سکوتي که واژه عشق در ان آرميده مانند بازمانده اي از بهشت در ماست.
شايد.
شاعري نوشته:آن کس که عشق خود را به نام مي خواند آماده ميراندنش مي شود.
شايد.
ما خيلي چيز نوشته ايم.خيلي واژه عشق را بر روي لطافت کاغذ سفيد گريانده ايم.البته نوشتن همان گفتن نيست.
مدتها پيش باراني از کتاب باريد.طوفان نوحي حقيقي.
از آن زمان ديگر رها کرده ايم.از آن زمان فهميده ايم که براي نوشتن واژه عشق مرکبي بيش از آنکه در دنيا هست لازم است.

-کريستين بوبن

۱۳۸۱ مرداد ۱۳, یکشنبه

هرگز عشقت را ابراز نکن

هرگز به دنبال ابراز عشقت نباش
که عشق آشکار باقی نخواهد ماند
زيرا باد آرام می وزد
خاموش و ناپيدا

من عشق خود را ابراز کردم،من عشق خود را ابراز کردم
به او گفتم تمام رازهای قلبم را
لرزيدن،سرما،در هراسی شوم.
آه او رخت می بندد.

خيلی زود وقتی مرا ترک گفت
مسافری از گرد راه رسيد
خاموش و ناپيدا
او را ربود با يک افسوس.

-ويليام بليک
Romantic and Unromantic Phrases:

Roses are red, violets are blue, sugar is sweet, and so are you.
But the roses are wilting, the violets are dead, the sugar bowl's
empty and so is your head.

After you, my love, my only prize
Would be a bullet between my eyes

Of loving beauty you float with grace
If only you could hide your face

Kind, intelligent, loving and hot
This describes everything you're not

I want to feel your sweet embrace
But don't take that paper bag off of your face

I love your smile, your face, and your eyes --
Damn, I'm good at telling lies!

Every time I see your face
I wish I were in outer space


My darling, my lover, my beautiful wife:
Marrying you screwed up my life

Beauty is on the inside, but some may doubt,
If it's true, I'd prefer you inside out.

What inspired this amorous rhyme?
Two parts vodka, one part lime

I see your face when I am dreaming
That's why I always wake up screaming

My love you take my breath away
What have you stepped in to smell this way?

My feelings for you no words can tell
Except for maybe "go to hell"


:)


((... و به سد محالی پی می بردم که عشق به آن برمی خورد.خيال می کنی که عشقت به آن بر می خورد.خيال می کنی که عشقت به کسی است که شايد در برابرت خفته،در بدنی نهفته است.اما افسوس،او امتداد اين کس ،تا همه نقطه های فضا و زمانی است که در آن ها به سر برده است و خواهد برد.
اگر به تماس او با اين يا آن جا،اين يا آن ساعت نرسی دستت به خودش هم نمی رسد و تماس با همه اين نقطه ها نشدنی است.باز اگر جايشان را می شناختی شايد می توانستی خود را تا آن جا بکشانی.اما کوروار به هر سو می روی و نمی يابی.و بدگمانی از همين است و حسادت و آزار.زمان گرانبهايي را به جستجوی واهی هدر می دهی و ندانسته از کنار حقيقت می گذری ...))

در جستجوی زمان از دست رفته-پروست

۱۳۸۱ مرداد ۱۱, جمعه

۱۳۸۱ مرداد ۹, چهارشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت هفتم

هروه ژنکور سالهای بعد را در صافی و زلالی هستی مردی گذراند که ديگر نيازی ندارد.روزهايش تحت نظارت هيجانی حساب شده جريان داشتند.
با همسرش هلن عادت داشت به سفرهای کوچک سالانه برود.آنان ناپل،مادريد،مونيخ و لندن را ديدند.همه چيز آنها را به شگفتی دچار می کرد:در خلوت،حتی سعادتشان نيز.هروقت دلتنگ می شدند به لاويل ديو باز می گشتند.

بالدابيو کارخانه های ريسندگی خود را به هروه ژنکور بخشيد و گفت که آنجا را ترک می کند.
هروه ژنکور و هلن برای بدرقه او به راه آهن رفتند.
موقع خداحافظی هلن کار غريبی کرد.او از هروه ژنکور جدا شد و دنبال بالدابيو دويد تا به او رسيد و سپس او را در آغوش کشيد و سپس گريه سر داد.
او هيچ وقت گريه نمی کرد،هلن.

سه سال بعد در زمستان 1874 هلن بيمار شد.يک تب مغزی که هيچ پزشکی نتوانست علت آن را دريابد و نه درمان کند.او در آغاز ماه مارس مرد.در يک روز بارانی.
هروه ژنکور داد روی قبر او فقط يک کلمه کندند.
-افسوس

دو ماه و يازده روز پس از مرگ هلن ،هروه ژنکور در قبرستان و در کنار دسته گل سرخی که هر هفته بر گور او می نهاد يک حلقه بسيار کوچک گل های آبی را يافت.خم شد تا آنها را وارسی کند و مدت طولانی همانطور ماند.
به خانه بازگشت.او چندين و چند روز متوالی هيچ نکرد مگر تامل.

هروه ژنکور توانست مادام بلانش را در پاريس بيابد.برايش يادداشتی فرستاد و تقاضای ملاقات کرد.
مادام بلانش آمد با پيراهنی بسيار زيبا.روبروی هروه ژنکور نشست و منتظر ماند.
او به چشمان زن نگريست.همانطور که يک کودک نگاه می کند و گفت:
-شما آن را نوشتيد،مگر نه،اين نامه را؟
هلن از شما خواست که آن را بنويسيد و شما هم اين کار را کرديد.
مادام بلانش بی حرکت بود.بی آنکه نگاهش را به زير افکند و بی آنکه هيچ آثار تعجبی در او ظاهر شود.
بعد گفت:
-من آن را ننوشتم.
سکوت
-اين نامه را هلن نوشته است.
سکوت
-او اين نامه را نوشته بود.هنگامی که نزد من آمد او از من خواست که از روی آن به ژاپنی بنويسم و من اين کار را کردم.حقيقت اين است.
هروه ژنکور در آن لحظه فهميد که اين کلمات را در تمام مدت زندگيش خواهد شنيد.ازجا برخاست ولی بی حرکت ماند.ايستاد،گويي ناگهان فراموش کرده بود که به کجا بايد برود.
صدای مادام بلانش انگار از دوردست به گوشش می رسيد.
-او حتی خواست نامه را برايم بخواند.اين نامه را.او صدايي فوق العاده زيبا داشت.او اين جملات را با هيجان و عاطفه ای می خواند که هرگز نتوانستم فراموش کنم.انگار اين جملات واقعا از آن او بودند.
هروه ژنکور در حال عبور از تالار بود با گام های بسيار آهسته.
-می دانيد آقا،گمان می کنم او مايل بود بيش از هر چيزی ،آن زن باشد.شما نمی توانيد درک کنيد اما من شنيدم هنگامی که او نامه را می خواند.می دانم که حقيقت دارد.
هروه ژنکور به آستانه در رسيده بود.بی آنکه برگردد آهسته گفت:خداحافظ مادام.
آنان هرگز يکديگر را نديدند.

هروه ژنکور بيست و سه سال ديگر هم زندگی کرد.بيشتر اين سال ها در آرامش و سلامتی گذشت.
با گذشت زمان به خود اجازه داد به لذتی دست يازد که همواره بر خود ممنوع کرده بود.برای کسانی که به ديدار او می رفتند از سفرهايش می گفت.
هنگامی که تنهايي قلبش را می فشرد به گورستان می رفت تا با هلن حرف بزند.
گه گاه روزهايي که باد می وزيد،هروه ژنکور تا کنار درياچه می رفت و ساعتها به تماشای آن می نشست.زيرا به نظر می رسيد که در آن،نقشی بر آب،نمايشی سبک و توضيح ناپذير از زندگی خويش را می ديد.

***پايان***