۱۳۸۱ مرداد ۲, چهارشنبه

ابريشم
نوشته:آلکساندر باريکو- ترجمه:دل آرا قهرمان
قسمت اول

هروه ژنکور سی و دو سال داشت.
او می خريد و می فروخت
کرم های ابريشمی را.
هلن نام همسرش بود.
آنها فرزند نداشتند.
بيماری کرم ابريشم ،همه کرم ها آلوده
:اگر بخواهيم زنده بمانيم بايد به ژاپن رفت، برای خريد کرم ابريشم.
سکوت
ژاپن کجاست؟
انتهای جهان .
او روز ششم اکتبر به راه افتاد
تنها
در دروازه شهر
او همسرش را در آغوش فشرد و تنها گفت:
تو از هيچ چيز نبايد بترسی.
او زنی بلندقامت،با حرکات کند بود و موهای سياه بلندی داشت که هرگز بر فراز سرش جمع نمی کرد.
او صدای بسيار زيبايي داشت.
هروه ژنکور به راه افتاد و به ژاپن نزد هاراکی رسيد.
هروه وارد شد.هاراکی روی زمين نشسته بود،چهارزانو
تنها تشانه اقتدار او زنی درازکشيده در کنارش
سر بر زانوانش نهاده بود.
هروه روبروی او تشست.آنان در سکوت ماندند و به چشمان يکديگر نگريستند.
هاراکی شروع به صحبت کرد.هروه گوش می داد.چشمانش را به چشمان هاراکی دوخته بود و لحظه ای بی آنکه متوجه شود نگاهش را به زن انداخت.
چهره دختر جوانی بود.
نگاهش را بالا آورد.
هروه شروع به صحبت کرد.
هاراکی چشمانش را به لبان هروه ژنکور دوخته بود.انگار به آخرين سطرهای يک نامه خداحافظی چشم دوخته بود.
در تالار همه چيز آنچنان ساکت و بی حرکت بود که آنچه ناگهان اتفاق افتاد رويدادی عظيم به نظر رسيد و با اين همه هيچ بود.ناگهان بدون کوچکترين حرکتی اين دختر جوان چشم گشود.
هروه حرفش را قطع نکرد.اما خود به خود نگاهش به او افتاد و آنچه ديد بی آنکه حرفش را قطع کند اين بود که اين چشمان شکل شرقی نداشتند و اينکه با شدتی بهت آور به او خيره شده بودند.
تالار به نظر می رسيد که حال در سکوتی بی بازگشت لغزيده بود که ناگهان کاملا بی صدا دختر جوان دستش را از زير لباس بيرون آورد و روی حصير مقابل خود دراز کرد.
او ابتدا فنجان چای هاراکی را لمس کرد و بعد حرکت دستش را ادامه داد و فنجان ديگری را برداشت.فنجانی که هروه ژنکور از آن نوشيده بود.
دختر جوان آهسته سرش را بلند کرد.برای نخستين بار نگاهش را از هروه ژنکور برگرفت و به فنجان دوخت.
آرام آن را چرخاند تا جايي را که او نوشيده بود مقابل لبانش قرار گرفت.
چشمانش را به نيمه بست و جرعه ای چای نوشيد.
سکوت
دختر جوان با چشمان گشوده و خيره به چشمان هروه ژنکور نگريست.
سکوت
هروه ژنکور فنجان چايش را برداشت و چرخاند و معاينه کرد.گويي به دنبال نشانه ای بر خط رنگی کناره آن بود.
هنگامی که آنچه را که می جست يافت آن را بر لب نهاد و تا آخر نوشيد.
هروه ژنکور برخاست و چند قدم رفت و سپس خم شد.
آخرين چيزی که ديد پيش از خروج،چشمان دختر جوان بود دوخته به چشمانش.کاملا خاموش.
هروه ژنکور پس از سه ماه به فرانسه رسيد.
از او پرسيدند آن سر دنيا را چگونه يافتی.گفت:نامرئي
برای همسرش او يک پيراهن ابريشمی سوغات آورده بود.شرم مانع شد که وی هرگز آن را بر تن کند.
اگر آن را در مشت می گرفتی ،گويی که هيچ چيز در دست نداشتی...

۱۳۸۱ مرداد ۱, سه‌شنبه

زيباترين حرفت را بگو و
هراس مدار از آنکه بگويند
ترانه يي بيهوده می خوانيد
چرا که ترانه ما ترانه بيهودگی نيست
چرا که عشق حرفی بيهوده نيست
چرا که عشق خود فرداست
خود هميشه ست...

ای کاش هميشه واژه ها بيانگر احساسات واقعی آدميان بودند.لحظه هايي هست که انسان يک دنيا گفتنی دارد اما هيچ واژه ای توانايي آن را ندارد که واقعيت
اين گفتنی ها را به روی کاغذ بياورد.و اينک آن دمی است که قلم سر ستيز دارد.
"و شب از راه در می رسد
بی ستاره ترين شب ها"
آری می نويسم اما هميشه آسان نيست نوشتن
"بايد صبورانه سخن گفت
بايد با سکوت سخن گفت"


روزی که تو بيايي
برای هميشه بيايي
و مهربانی با زيبايي يکسان شود
روزی که ما برای کبوترهايمان
دانه بريزيم...
و من آن روز را به انتظار می کشم
حتی اگر روزی
که ديگر
نباشم...

۱۳۸۱ تیر ۳۰, یکشنبه

مارکو پولو:-جهنم زندگان چيزی مربوط به آينده نيست.اگر جهنمی در کار باشد همان است که از هم اکنون اينجاست.جهنمی که همه روزه در آن ساکنيم و با کنار هم بودنمان آن را شکل می دهيم.برای آسودن از رنج آن دو طريق هست:راه اول برای بسياری از آدمها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزئی از آن شدن،تا جايي که ديگر وجودش حس نشود.راه دوم راهی پرخطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر،و در جستجو و بازشناسی آنچه و آنکس که در ميان دوزخ ،دوزخی تيست و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص خلاصه می شود.

شهرهای نامرئی-ايتالو کالوينو
ترانه های انسان ها از خود انها زيباترند
از خود انها اميدوارتر
از خود انها غمگين تر
و عمرشان بيشتر
بيشتر از انسان ها به ترانه هاشان عشق ورزيده ام
بی انسان زيستم
بی ترانه هرگز
به عشقم خيانت کردم
به ترانه اش هرگز
و ترانه ها هرگز به من خيانت نکردند

-ناظم حکمت -

۱۳۸۱ تیر ۲۹, شنبه

می خواهم تو را چيزی دهم.چرا که ما در رود جهان کشيده می شويم.زندگی ما جدا خواهد شد و عشق های ما فراموش.
من اما نه چندان ابلهم که بدان اميد بسته باشم که توانسته ام قلب ترا با هديه هايم بخرم.
تو را زندگی هست و راه دراز در پيش و تو عشقی را که ما برايت می آوريم به يک جرعه می نوشی و برگشته از ما می گريزی .
تو بازی و همبازی هايت را داری،چه غم اگر نه مجال ما کنی و نه انديشه من.
تنداب ترانه خوان می گذرد و بندها را فرو می شکند اما کوه می ماند و به ياد می آورد و رود را با عشقش دنبال می کند.

۱۳۸۱ تیر ۲۷, پنجشنبه

کليد را بردار
و آب ها را بگشا
تا زورق ها هلهله کنان
بادبان آوازهاشان را برافرازند
کليد را بردار
و آسمان را بگشا
تا مرغان عشق با پرهای آبی
آفاق را بپوشانند
کليد را بردار
و نام ها را بگشا

-عمران صلاحی -

۱۳۸۱ تیر ۲۶, چهارشنبه

هوای حوصله ابری است

quietly while you were asleep
the moon and i were talking
i asked that she'd always keep you protected
she promised you her light that you so gracefully carry
you bring your light and shine like morning
and then the wind pulls the clouds across the moon
your light fills the darkest room
and i can see the miracle that keeps us from falling
she promised
all the sweetest gifts
that only the heavens
could bestow
you bring your light and shine like morning
and as you so gracefully give her light as long as you live
i will always remember
this moment
من خودم را پوشيدم
فصل نبود
در لباس بی فصل
من ترا سرتاسر نبودم
من تو بودم
من ترا خوب گفتم
که گلهای شمعدانی را پوشيدم.
اتاق من ديگر سفيد است
گلدان اکنون خالی است
مرا دوست بدار
گلدان گل می دهد
اتاق سفيدتر می شود
مرا دوست بدار
گلدان گل می دهد
اتاق سفيدتر می شود
مرا دوست بدار

-ا.ر.احمدی-

۱۳۸۱ تیر ۲۵, سه‌شنبه

حکايت بارانی بی امان است
اينگونه که من دوستت می دارم
حکايت بارانی بی قرار است
اينگونه که من دوستت می دارم