۱۳۸۱ مرداد ۱, سه‌شنبه

زيباترين حرفت را بگو و
هراس مدار از آنکه بگويند
ترانه يي بيهوده می خوانيد
چرا که ترانه ما ترانه بيهودگی نيست
چرا که عشق حرفی بيهوده نيست
چرا که عشق خود فرداست
خود هميشه ست...

ای کاش هميشه واژه ها بيانگر احساسات واقعی آدميان بودند.لحظه هايي هست که انسان يک دنيا گفتنی دارد اما هيچ واژه ای توانايي آن را ندارد که واقعيت
اين گفتنی ها را به روی کاغذ بياورد.و اينک آن دمی است که قلم سر ستيز دارد.
"و شب از راه در می رسد
بی ستاره ترين شب ها"
آری می نويسم اما هميشه آسان نيست نوشتن
"بايد صبورانه سخن گفت
بايد با سکوت سخن گفت"


روزی که تو بيايي
برای هميشه بيايي
و مهربانی با زيبايي يکسان شود
روزی که ما برای کبوترهايمان
دانه بريزيم...
و من آن روز را به انتظار می کشم
حتی اگر روزی
که ديگر
نباشم...

۱۳۸۱ تیر ۳۰, یکشنبه

مارکو پولو:-جهنم زندگان چيزی مربوط به آينده نيست.اگر جهنمی در کار باشد همان است که از هم اکنون اينجاست.جهنمی که همه روزه در آن ساکنيم و با کنار هم بودنمان آن را شکل می دهيم.برای آسودن از رنج آن دو طريق هست:راه اول برای بسياری از آدمها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزئی از آن شدن،تا جايي که ديگر وجودش حس نشود.راه دوم راهی پرخطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر،و در جستجو و بازشناسی آنچه و آنکس که در ميان دوزخ ،دوزخی تيست و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص خلاصه می شود.

شهرهای نامرئی-ايتالو کالوينو
ترانه های انسان ها از خود انها زيباترند
از خود انها اميدوارتر
از خود انها غمگين تر
و عمرشان بيشتر
بيشتر از انسان ها به ترانه هاشان عشق ورزيده ام
بی انسان زيستم
بی ترانه هرگز
به عشقم خيانت کردم
به ترانه اش هرگز
و ترانه ها هرگز به من خيانت نکردند

-ناظم حکمت -

۱۳۸۱ تیر ۲۹, شنبه

می خواهم تو را چيزی دهم.چرا که ما در رود جهان کشيده می شويم.زندگی ما جدا خواهد شد و عشق های ما فراموش.
من اما نه چندان ابلهم که بدان اميد بسته باشم که توانسته ام قلب ترا با هديه هايم بخرم.
تو را زندگی هست و راه دراز در پيش و تو عشقی را که ما برايت می آوريم به يک جرعه می نوشی و برگشته از ما می گريزی .
تو بازی و همبازی هايت را داری،چه غم اگر نه مجال ما کنی و نه انديشه من.
تنداب ترانه خوان می گذرد و بندها را فرو می شکند اما کوه می ماند و به ياد می آورد و رود را با عشقش دنبال می کند.

۱۳۸۱ تیر ۲۷, پنجشنبه

کليد را بردار
و آب ها را بگشا
تا زورق ها هلهله کنان
بادبان آوازهاشان را برافرازند
کليد را بردار
و آسمان را بگشا
تا مرغان عشق با پرهای آبی
آفاق را بپوشانند
کليد را بردار
و نام ها را بگشا

-عمران صلاحی -

۱۳۸۱ تیر ۲۶, چهارشنبه

هوای حوصله ابری است

quietly while you were asleep
the moon and i were talking
i asked that she'd always keep you protected
she promised you her light that you so gracefully carry
you bring your light and shine like morning
and then the wind pulls the clouds across the moon
your light fills the darkest room
and i can see the miracle that keeps us from falling
she promised
all the sweetest gifts
that only the heavens
could bestow
you bring your light and shine like morning
and as you so gracefully give her light as long as you live
i will always remember
this moment
من خودم را پوشيدم
فصل نبود
در لباس بی فصل
من ترا سرتاسر نبودم
من تو بودم
من ترا خوب گفتم
که گلهای شمعدانی را پوشيدم.
اتاق من ديگر سفيد است
گلدان اکنون خالی است
مرا دوست بدار
گلدان گل می دهد
اتاق سفيدتر می شود
مرا دوست بدار
گلدان گل می دهد
اتاق سفيدتر می شود
مرا دوست بدار

-ا.ر.احمدی-

۱۳۸۱ تیر ۲۵, سه‌شنبه

حکايت بارانی بی امان است
اينگونه که من دوستت می دارم
حکايت بارانی بی قرار است
اينگونه که من دوستت می دارم

You Don't Have to Say You Love Me

When I said, I needed you
You said you would always stay
It wasn't me who changed, but you
And know you've gone away

Don't you know that now you're gone
And I'm left here on my own
Then I have to follow you
And beg you to come home

You don't have to say you love me
Just be close at hand
You don't have to stay forever
I will understand
Believe me, believe me
I can't help I love you
But believe me, I'll never tie you down

Left alone with just a memory
Life seems dead and so unreal
All that's left is loneliness
There's nothing left to feel