باز هم ستاره ها بی شمارترند
و ما هنوز می شماريم
داشتن را و نداشتن را
آمدن را و رفتن را
زندگی نجوم نبود
و ما منجم زيستيم
و ستاره ها همچنان بی شمار ماندند
و ما هر يک عددی شديم
و به ستاره ای آويختيم
پراديپ اوماشانکار
۱۳۸۲ مرداد ۷, سهشنبه
مکرر پيغام می دهيد و کاغذ می نويسيد که من چرا جواب نمی دهم.من اين ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شده ايد تا من در اين دنيا اينقدر رنج بکشم و با انواع مختلف فکرهای عجيب خودم را متصل فريب دهم.
هر چه کرده ام و گفته ام غلط است.تو از مشقت هايي که من در عمر خود می کشم خبر نداری ولی حالا ببين که به پيشگاه تو اقرار می کنم.
خوبی مرغی بود پرشکسته.يک شب توفانی او را گرفتم به خانه آوردم.چندی که گذشت پر زد و روی بام خانه من پريد.بايد حالا آن را از دور تماشا کنم.اگر به او نزديک شدی پيغام مرا زير گوش او بگو!
آنچه نتيجه می گيرم اين است که حق گويي يک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعيت بشری نمی تواند اين مرض را معالجه کند اين است که اين مريض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هايم را ببندم ،هرچه بگويند اطاعت کنم،تا خيال کنند مرده ام.
نيما يوشيج
نامه به مادر
دنيا خانه من است
هر چه کرده ام و گفته ام غلط است.تو از مشقت هايي که من در عمر خود می کشم خبر نداری ولی حالا ببين که به پيشگاه تو اقرار می کنم.
خوبی مرغی بود پرشکسته.يک شب توفانی او را گرفتم به خانه آوردم.چندی که گذشت پر زد و روی بام خانه من پريد.بايد حالا آن را از دور تماشا کنم.اگر به او نزديک شدی پيغام مرا زير گوش او بگو!
آنچه نتيجه می گيرم اين است که حق گويي يک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعيت بشری نمی تواند اين مرض را معالجه کند اين است که اين مريض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هايم را ببندم ،هرچه بگويند اطاعت کنم،تا خيال کنند مرده ام.
نيما يوشيج
نامه به مادر
دنيا خانه من است
۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه
گاهی اوقات فکر می کنم با خواندن اين نوشته ها چه فکری می کنی؟با خودت ميگی اينا چيه اين نوشته؟چرا اينطوری شده؟
خودم هم نمی دانم.گاهی اوقات خودم را خيلی دور از همه چيز و همه کس احساس می کنم.احساس می کنم توی يک سياره ديگر هستم و ار اون دوردورا دارم به زمين و آدم ها نگاه می کنم و دارم سعی می کنم راهی پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم...هی دور می شم-دور و دور و دور
خودم هم نمی دانم.گاهی اوقات خودم را خيلی دور از همه چيز و همه کس احساس می کنم.احساس می کنم توی يک سياره ديگر هستم و ار اون دوردورا دارم به زمين و آدم ها نگاه می کنم و دارم سعی می کنم راهی پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم...هی دور می شم-دور و دور و دور
۱۳۸۲ تیر ۲۷, جمعه
نامه اول
سلام
باز هم برای تو آشنا می نويسم.در کنار تو حرف ها ساده تر به زبان می آيند و اشک ها آسانتر بر روی گونه روان می شوند.
قلبم خيلی وقت ها غمگين می شود.تو خوب می دانی که درد انسانها تنها در يک دوره کوتاه از زنگيشان خلاصه نمی شود.هميشه به تو گفته ام که من به لزوم درد و اندوه در زندگی ايمان دارم.
هيچ لحظه ای هم از تو دور نبوده ام و هميشه خواسته ام در کنارت بنشينم و از حرف های به ميان نيامده برايت بگويم.يادت می آيد به تو گفته بودم ديگر بايد بيايم و زمان سفر رسيده است و من دلتنگ لحظه های زيادی هستم؟
حالا آمده ام ولی باز هم دارم براي تو از دلتنگی و اندوه می نويسم.اين را می دانم که اندوه و دلتنگی آدمی را پايانی نيست ولی قلبم طوری در دستانم می لرزد که نمی دانم چگونه آرامش را به آن بازگردانم.
ديگربسياری از حرف های گذشته را تکرار نخواهم کرد.ديگر از آدم هايي که آزارم می دهند سخنی به لب نخواهم آورد.ظاهرا حرف هايم باعث آزرده شدن خاطر آدم ها می شوند.مثل اين است که در اين دوره و زمانه درد دل کردن هم دچار حد و حدود تازه ای شده است.ولی نگران نباش.با تو اينگونه نخواهم بود و خودم را در چهارديواری نگفتن وننوشتن زندانی نخواهم کرد.بايد کارهای زيادی انجام دهم.می خواهم به رغم ترس و دلهره ای که دارم جلو بروم.ترسی از اينکه با من مخالفت شود ندارم.بيشتر به نتيجه کار می انديشم و اين تا حدود زيادی اضطراب را از وجودم دور می کند.حس می کنم در سال گذشته تغيير زيادی کرده ام خودم را بهتر شناهته ام و به زوايای پنهان وجودم بيشتر پی برده ام.حالا بهتر از قبل می دانم چه می خواهم و چه بايد بکنم و اين پيشرفت قابل ملاحظه ای است.فکر نمی کنی؟
خيلی دلم می خواهد پای صحبت های تو بنشينم تا بيشتر از خودت بگويي.
اگر فرصتی دست بدهد با هم به صحبت خواهيم نشست.نظرت چيست؟
تا فرصت ديداری ،به تو می انديشم...
سلام
باز هم برای تو آشنا می نويسم.در کنار تو حرف ها ساده تر به زبان می آيند و اشک ها آسانتر بر روی گونه روان می شوند.
قلبم خيلی وقت ها غمگين می شود.تو خوب می دانی که درد انسانها تنها در يک دوره کوتاه از زنگيشان خلاصه نمی شود.هميشه به تو گفته ام که من به لزوم درد و اندوه در زندگی ايمان دارم.
هيچ لحظه ای هم از تو دور نبوده ام و هميشه خواسته ام در کنارت بنشينم و از حرف های به ميان نيامده برايت بگويم.يادت می آيد به تو گفته بودم ديگر بايد بيايم و زمان سفر رسيده است و من دلتنگ لحظه های زيادی هستم؟
حالا آمده ام ولی باز هم دارم براي تو از دلتنگی و اندوه می نويسم.اين را می دانم که اندوه و دلتنگی آدمی را پايانی نيست ولی قلبم طوری در دستانم می لرزد که نمی دانم چگونه آرامش را به آن بازگردانم.
ديگربسياری از حرف های گذشته را تکرار نخواهم کرد.ديگر از آدم هايي که آزارم می دهند سخنی به لب نخواهم آورد.ظاهرا حرف هايم باعث آزرده شدن خاطر آدم ها می شوند.مثل اين است که در اين دوره و زمانه درد دل کردن هم دچار حد و حدود تازه ای شده است.ولی نگران نباش.با تو اينگونه نخواهم بود و خودم را در چهارديواری نگفتن وننوشتن زندانی نخواهم کرد.بايد کارهای زيادی انجام دهم.می خواهم به رغم ترس و دلهره ای که دارم جلو بروم.ترسی از اينکه با من مخالفت شود ندارم.بيشتر به نتيجه کار می انديشم و اين تا حدود زيادی اضطراب را از وجودم دور می کند.حس می کنم در سال گذشته تغيير زيادی کرده ام خودم را بهتر شناهته ام و به زوايای پنهان وجودم بيشتر پی برده ام.حالا بهتر از قبل می دانم چه می خواهم و چه بايد بکنم و اين پيشرفت قابل ملاحظه ای است.فکر نمی کنی؟
خيلی دلم می خواهد پای صحبت های تو بنشينم تا بيشتر از خودت بگويي.
اگر فرصتی دست بدهد با هم به صحبت خواهيم نشست.نظرت چيست؟
تا فرصت ديداری ،به تو می انديشم...
۱۳۸۲ تیر ۲۴, سهشنبه
۱۳۸۲ تیر ۱۹, پنجشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)