خورشيد در اسمان می درخشد
مردی در زير درخت سيب
به خواب می رود
دختری گل های دامنش را
برای شاپرکها می چيندو من
سايه ام را به دوش کشيده ام
شايد قدم های سايه ام
گنجشک را بيدار کند
ناگهان سيبی فرو می افتد
مرد،هراسان بيدار می شود
شاپرک از دامن دختر می پرد
و من در اين هياهو گم می شوم...
۱۳۸۱ خرداد ۹, پنجشنبه
باری می خواهم برايت بنويسم
اگر چه هميشه اسان نيست؛ هزار قصه برايت دارم و بی تاب برای گفتنشان و بی تاب تر برای شنيدن
حرفهای تو.
من هم ناسپاسی نمی کنم و به سفر ناسزا نمی گويم.
چرا که می دانم گر چه سخت است اما اين سفر بود که به دور از
غبار روزمرگی ،مرا به طلب و دلتنگی ات مجهز کرد
تا سفری دگرگونه به زوايای روحت را اغاز توانم کرد و کولی وار دوستت داشته باشم با چشمانی تر که خبر از
حادثه عشق دارند.
اين با ارزش ترين فتوحات من در زندگی است...
اگر چه هميشه اسان نيست؛ هزار قصه برايت دارم و بی تاب برای گفتنشان و بی تاب تر برای شنيدن
حرفهای تو.
من هم ناسپاسی نمی کنم و به سفر ناسزا نمی گويم.
چرا که می دانم گر چه سخت است اما اين سفر بود که به دور از
غبار روزمرگی ،مرا به طلب و دلتنگی ات مجهز کرد
تا سفری دگرگونه به زوايای روحت را اغاز توانم کرد و کولی وار دوستت داشته باشم با چشمانی تر که خبر از
حادثه عشق دارند.
اين با ارزش ترين فتوحات من در زندگی است...
۱۳۸۱ خرداد ۶, دوشنبه
همه جا تاريک است و من در اين لحظه برايت می نويسم که دوستت دارم
می نويسم که بگويم دوستت دارم
اين داستانی ساده است.داستان عشقی ساده است.
عشق من حيات از عشق تو ميگيرد
من تشنه تو هستم .می خواهم سرکشم انچه را که در توست .
ما عشقمان را خواهيم کاشت .از عشق ما روزی دو عاشق چون ما خواهند روييد.انها دست به عشق ما خواهند کشيد و اين عشق تنها نام تو را فرياد خواهد زد.
"باد تنها نام تو را زمزمه ميکند تمام گلها نام تو را دارند
اشتراک در:
پستها (Atom)