۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

ناگهان چقدر زود دیر می شود

حرفهاي ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه مي‌كني :
وقت رفتن است
باز هم همان حكايت هميشگي !
پيش از آن كه با خبر شوي !
لحظه عزيمت تو ناگزيز مي‌شود
آي ...
اي دريغ و حسرت هميشگي !
ناگهان
چقدرزود

دير مي‌شود !

۱۳۸۶ مرداد ۴, پنجشنبه

دخترک لب دريا ايستاده بود
و از ته دل آه مي کشيد
و از اين که آفتاب رو به افول است
احساس درد مي کرد

عزيز
اين قصه سر دراز دارد
نگذار تا غبار اندوه بر گونه هايت بنشيند
خوشبختي هميشه
از يک سو غروب مي کند
و از ديگر سو طلوع
گاهي ماه به قدري سرش گرم مي شود که از آسمان ناپديد مي شود
به همين دليل است که بعضي شب ها آسمان بي ماه داريم
اما سرانجام ماه هر جا که باشد بر مي گردد
مثل آدم هايي که مي روند اما روزي بر مي گردند

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

spring

اکنون که ساز ما
يکی است و آواز ما يگانه
از کدام اتاق به کدام اتاق و
ار کدان کائنات به کدام کائنات
سفر کنيم؟

اکنون که چشم ما
يکی است و نگاه ما يگانه
به کدام گام برقصيم و
به کدام آهنگ؟
گفته بودم می آيد از ابتدای رفتن تو
آن کس که می داند جز با من تنها می ماند
و می داند که جايش در اين خلوت ،پهلوی اين درد
و اين دوستت دارم چقدر خالی است
هنگامی که تنها هستم
هنگامی که دور هستی
تا دور دورها می روم
با تو عازم می شوم
حرف های بسياری در دلهامان بود
دلتنگی هامان را هم آورديم تا با هم قسمت کنيم
باران نباريد
حرف هامان در دل ماند
به اميد ديدار

۱۳۸۵ اسفند ۱۸, جمعه

اردوي زنان و لبخند خدا
--------------------------

مردها از زنان مي ترسند.اين ترسي است که از فاصله اي به دوري زندگي به آنان رسيده است.ترسي است که از روز نخست در دلشان نهفته است و تنها ترس از تن و چهره و قلب زن نيست،بلکه ترس از زندگي و ترس از خدا نيز هست.چرا که زن و خدا و زندگي پيوندي نزديک با هم دارند.
زن چگونه موجودي است؟
هيچ کس را توانايي پاسخ گفتن به اين پرسش نيست،اگر چه جمله آدميان را زن بدنيا آورده و غذا داده و در گهواره پرورده و مراقبت نموده و تسلي داده است.
زنان در مرتبه خداي گونگي نيستند.زنان به تمامي در مرتبه خداي گونگي نيستند و براي رسيدن بدين شان،مختصر چيزهايي کم دارند و اين بسيار اندک تر از آن چيزهايي است که مردان نيازمند آنند.
زنان نفس زندگي اند،چرا که زندگي نزديک تر از هر چيز ديگري به لبخند خداست.زنان به نيابت خدا پاسدار ساحت زندگي اند.احساس زلالي که از زندگاني گذرا در دل مي نشيند و حس ريشه داري که از حيات جاودان در کنه روح ماست،همه از وجود آنان بر مي خيزد.و مردان که نمي توانند بر هراس خود از زنان فايق آيند،مي انگارند که در فريب و جنگ و کار موفق به غلبه بر اين احساس مي شوند،حال آنکه هيچ گاه به راستي بر آن چيرگي نمي يابند.
مردان به خاطر ترس جاودانه اي که از زنان در دل دارند،تا ابد محکوک به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگي و خدا نيز چيزي در نيابند و از آنجا که معابد مذهبي نيز به دست مردان بنا شده اند ناچار اين بنيادها نيز از زنان بيمناکند.
تفاوت ميان زن و مرد به لحاظ جنسيت آنان نيست،بلکه به دليل جايگاهشان است.
مرد کسي است که با سنگيني و جديت و با دلي بيمناک از زن بر جايگاه مردي خويش تکيه مي زند.زن کسي است که در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد و جايگاه خويش را نيز نمي پذيرد و در عشقي که پيوسته آن را مي طلبد و مي طلبد و مي طلبد،محو مي گردد.
با اين همه سرچشمه اي از نور و وجود خدا در نهاد مرد نهفته است چرا که سوداي لبخند زن را در سر دارد و براي چهره او که نور دل آسودگي در آن مي درخشد چنان دلتنگ مي شود که توان غلبه بر آن را از کف مي دهد.براي مرد همواره اين امکان هست تا به اردوي زنان و لبخند خدا بپيوندد.براي اين کار کافي است تنها يک کار انجام دهد.حرکتي مانند آنگاه که کودکي با تمامي فوا خود را به جلو پرت مي کند و از زمين خوردن يا مردن نمي هراسد و سنگيني جهان را به فراموشي مي سپارد.چنين مردي به انساني بدل مي شود که ديگر در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد.اين زمان مانند کودک يا قديسي مي شود که در جوار لبخند خدا و زنان جايگاهي مي يابد

۱۳۸۵ اسفند ۱۷, پنجشنبه

زن پنجره را گشود
باد با هجومی ،موهايش را ،چون دو پرنده ،بر شانه اش نشاند
پنجره را بست
دو پرنده بر روی ميز بودند،خيره در او
سزش را پايين اورد
در ميانشان جا داد و آرام گريست

۱۳۸۵ دی ۲۷, چهارشنبه

مهمان داشت

نام اصلی اش ابر بود
توجه کسی را جلب نمی کرد
اما نمی بارید
شامگاهان که به سر وقتش رفتم
هنوز در خانه بود
مهمان داشت
صدای آواز مهمان به کوچه هم می رسید
دلم می خواست به مهمان چاقوی تیزی
تعارف کنم
تا بر قلب من فرود آورد
تا مرا از این روز و شب مجهول در خوشبختی و شوربختی
رها کند
مهمان فقط آواز می خواند
از پنجره اتاق را نگاه کردم
مهمان نشسته بود
فارغ از رفت و آمد عابران،آلبوم را ورق می زد
و سیب روی میز را گاز می زد
دو سه بار به شیشه پنجره با انگشتانم ضربه زدم
مهمان فقط مرا نگاه کرد
سیب به پایان بود،سیب دیگری را
مهمان آماده خوردن بود
تا شب که از پنجره نگاه کردم
مهمان سیب و سیب ها و سپس پرتقال
را گاز زد
مهمان قصد نداشت خانه را
ترک کند
نامش دیگر ابر نبود

احمدرضا احمدی
ساعت 10 صبح بود

۱۳۸۵ مهر ۱, شنبه

گفته بودم می آيد از ابتدای رفتن تو
آن کس که می داند جز با من تنها می ماند
و می داند که جايش در اين خلوت ،پهلوی اين درد
و اين دوستت دارم چقدر خالی است

۱۳۸۵ تیر ۳۱, شنبه

عشقت را چه می کنی؟

اگر دوستم داشته باشد منتظرم می ماند

خسته می شوی

خسته خواهم شد

گرسنه می مانی

می دانم

ممکن است بمیری

برای مردن آماده ام

پس می روی؟

باید بروم!

۱۳۸۴ بهمن ۲۴, دوشنبه

حوصله آدمیزاد

من فکر می کنم
تو می گویی
و دیوارهای دیو
حوصله ی آدمیزاد ندارند
من گوش می کنم
تو نمی آیی

چشم که می بندم
تو می آیی
تو می گویی
تو می خوانی
من حرف می زنم
تو دور می شوی
و اتاق
روز می شود تاریک

من راه می روم
تو می مانی
و من
تو
حوصله آدمیزاد نداریم

۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

من چشم تو می شوم
من خستگی تو را تاب می آورم
مرا با خود ببر

گريه های شبانه من تمامی ندارد
می بارم در شبانه های بی تو
می بارم در بغض های بی تو
می بارم در اين بارش بی ترانه

گريه نکن
بگذار من گريه کنم
اشک های مرا پايانی نيست .
امروز هم باران نباريد ...

۱۳۸۴ تیر ۱, چهارشنبه

زن پنجره را گشود
باد با هجومی ،موهايش را ،چون دو پرنده ،بر شانه اش نشاند
پنجره را بست
دو پرنده بر روی ميز بودند،خيره در او
سزش را پايين اورد
در ميانشان جا داد و آرام گريست
هنگامي که به او گفتم قلبم را مي شکني، خنديد و گفت حرف احمقانه نزن،قلب يک ماهيچه است و نمي شکند و فقط اگر بدوي درد مي گيرد

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

راه ها هر قدر هم که زیبا باشند
شب هر قدر هم که خنک باشد
بدن خسته می شود
سردرد خسته نمی شود

اورهان ولی
اگر گریه کنم
صدایم را خواهید شنید
می توانید لمس کنید
اشک چشم هایم را با دست هایتان

جایی هست
می دانم
جایی که می توانم از همه چیز حرف بزنم
خیلی نزدیک شده ام
احساسش می کنم
اما نمی توانم توضیح بدهم
فکر و ذکرت جدایی است
غروب شده
خورشید پایین رفته
مشروب هم نخوری،چه غلطی می خواهی بکنی؟

۱۳۸۳ بهمن ۲۵, یکشنبه

پرنده ها
به تماشای بادها رفتند
شکوفه ها
به تماشای آب های سفید
زمین عریان مانده است و
باغ های گمان
و یاد مهر تو
ای مهربان تر از خورشید

۱۳۸۳ دی ۲, چهارشنبه

سلام
در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.
خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.
روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو.... مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرپ شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.
عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است...تا ديداري بر بال ابرها....خداحافظ....
خاطره اي در درونم است
پدر يک کلمه ادا کرد،آن کلمه پسر اوست و او وي را تا ابد در سکوت لايزال ادا مي کند و جان بايد در سکوت اين کلمه را بشنود

۱۳۸۳ مهر ۲۱, سه‌شنبه

۱۳۸۳ شهریور ۷, شنبه

من فکر می کنم
تو می گویی
من گوش می کنم
تو نمی آیی
تو می آیی
تو می گویی
تو می خوانی
من حرف می زنم
تو دور می شوی
من راه می روم
تو می مانی
و من
تو...
حوصله آدمیزاد نداریم
شاید در رویا غنی تر و سرشارتر
آن لحظه ئی است
که خود رویای تابناک دیگری هستی

۱۳۸۳ مرداد ۱۱, یکشنبه

چشم که مي بندم
تو مي آيي
تو مي گويي
تو مي خواني
من حرف مي زنم

تو دور مي شوي
من راه مي روم
تو مي ماني
و من...
تو..

۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه

بسيار دلپذير است

که صبح از خواب بلند شوی

کاملن تنها

و مجبور نباشی به کسانی

بگويی عاشقشان هستی

وقتی که به آنها

عشق نمی ورزی

ديگر

۱۳۸۳ خرداد ۱۴, پنجشنبه

تصور مي کني مي شود به ديگري کمک کرد؟آدم براي ديگران نمي تواند هيچ کاري بکند.
او افکارش را دفن کرده است.او بدبخت است اما اين واقعيت را نمي پذيرد تا بتواند زندگي کند. تو هم با گذشت زمان شروع خواهي کرد به دفن افکارت.باور نمي کني؟ حالا اغلب هر وقت با هم هستيم سکوت مي کنيم.تقريبا هميشه سکوت مي کنيم.چون در عمق وجودمان شروع به دفن افکارمان کرده ايم.کاملا ژرف و وقتي شروع به صحبت مي کنيم فقط از چيزهاي غير ضروري حرف مي زنيم.حالا به هر چه که فکر مي کنم قسمتي را براي خودم تعريف مي کنم و قسمتي را دفن مي کنم.کم کم ديگر براي خودم هم چيزي را تعريف نخواهم کرد.
اما اين که يعني بدبختي؟
شکي نداشته باش.يعني خيلي بدبخت بودن اما اين براي خيلي ها اتفاق
مي افتد.لحظاتي فرا مي رسد که انسان نمي خواهد ديگر از درون خودش خبردار شود زيرا مي ترسد که پس از روبه رو شدن با آن ديگر جرات زندگي کردن را نداشته باشد.

نجواهاي شبانه - ناتاليا گينزبورگ

۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه

در شب تنهایی
که جهان قدر غم انگیزترین خاطره ویران شده بود
دلم اندازه اندوه تو سرگردان بود
در شب تنهایی
همه جا خاطره بود
و همه خاطره اندوه تو بود

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۸, جمعه

هر چه درباره تو و خودم نوشتم دروغ بود
درباره آن نبود که اتفاق افتاد بلکه آن بود که مي خواستم اتفاق بيافتد
درباره حسرت هايم بود آويزان از شاخه هاي دور دست و بلند تو
درباره تشنگي ام که از چاه روياها برمي خاست
همه ،نقشي بود که بر روشنايي زدم


ن.حکمت
خسته ام از کشيدن بار تن
خسته ام از دستانم
از چشمانم،از سايه ام

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

در يک بعد از ظهر جمعه؟و سکوت
که خويش را با نشانه ها مي پوشاند
سکوت که بي آنکه سخن بگويد سخن مي گويد.آيا چيزي نمي گويد؟
و فريادهاي انسان ها،چيزي نيست؟
آيا آنگاه که زمان مي گذرد چيزي نمي گذرد؟

اوکتاويو پاز
وقتي آرامم
انگار خودم نيستم
انگار در درونم
کسي ديگر مي زند دست
مي زند پا

ماياکوفسکي

۱۳۸۳ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

مي‌بايد پيش‌ از اينها نامه‌ نوشته‌باشم‌. اما من‌ هميشه‌ به‌ ياد شما هستم‌. بسا لحظه‌ها كه‌ دنيا را از دريچة‌ چشم‌ شما ديده‌ام‌.نمي‌خواهم‌ شاعرانه‌ بنويسم‌، من‌ سادگي‌ و بي‌پيرايگي‌ را بيش‌ از هر چيز دريافته‌ام‌. آشنائي‌ باشما روشنايي‌ باز يافته‌يي‌ بود كه‌ در زندگي‌ تاريك‌ من‌ فرود آمد. نه‌ نتوانستم‌ آنچه‌ را كه‌مي‌خواستم‌ بنويسيم‌.
من‌ از نوشتن‌ مي‌ترسم‌. با ترس‌ به‌ زيبايي‌ و هنر نزديك‌ مي‌شوم‌. آيا هنر ترسناك‌ وغم‌انگيز نيست‌؟
اين‌ موج‌ تا پايان‌، كشيده‌ خواهد شد. بيهوده‌ خيال‌ مي‌كنيم‌ از آن‌ مهتابي‌ سفر كرده‌ايم‌.كمترين‌ وزشي‌ ما را بدان‌ سو سفر مي‌دهد. آمد و رفت‌ ما ميان‌ مشتي‌ انعكاس‌ است‌. اما سفر،من‌ به‌ پايان‌ سفر نزديكم‌. به‌ زودي‌ در كوچه‌ پس‌ كوچه‌هاي‌ آشنا سبز خواهم‌ شد
اين‌ روزها كمتر مي‌خوانم‌. با كتاب‌ خواندن‌ چندان‌همراه‌ نيستم‌. هنگامي‌ كتاب‌ مي‌خوانيم‌ كه‌ در حاشيه‌ روح‌ خودمان‌ هستيم‌. برخورد ما با كتاب‌زماني‌ دست‌ مي‌دهد كه‌ شور نگاه‌ كردن‌ را از دست‌ داده‌ايم‌. هرگز در چهرة‌ مردي‌ كه‌ سر دركتاب‌ دارد طراوت‌ نديدم‌. ساخته‌هاي‌ ذوق‌ و انديشه‌ بشر، همه‌ در كرانه زندگي‌ هياهو به‌ راه‌انداخته‌اند، وگرنه‌ ميان‌ جريان‌، ما با جريان‌ يكي‌ شده‌ايم‌ و صدايي‌ نيست‌.
ديري‌ است‌ بيشتر وقت‌ خود را در خانه‌ مي‌گذرانم‌. از برخوردهاي‌ با اين‌ و آن‌ كاسته‌ام‌.اگر ياران‌ مثل‌ درخت‌ بيد خانه‌ ما كم‌ حرف‌ بودند، هر روز به‌ ديدنشان‌ مي‌رفتم‌. گاه‌ يك‌ قطره‌آب‌ كه‌ روي‌ دست‌ ما مي‌افتد از همه‌ ديدارها زنده‌تر است‌

نامه های سهراب

۱۳۸۲ اسفند ۲۹, جمعه

بدرقه ات مي کنم
در ترن مي نشيني
ريل مي شوم
قطار مي شوي
سکون مي شوم
شتاب مي شوي
هوا مي شوم
بال مي شوي
تا ديداري ديگر
فعل انتظار مي شوم

ژاله چگني

۱۳۸۲ اسفند ۱۴, پنجشنبه