در میانهی راه ایستادم به زمان پشت کردم و بهجای ادامهی آینده - که کسی در آن چشم بهراهم نبود - برگشتم و بر جادهی هموار گذشته گام زدم
آن راه باریک را ترک کردم که همه از آغازِ آغاز انتظار نشانهای، کلیدی یا فتوایی از آن دارند، و در این میانه امید، نومیدانه امیدوارست تا دروازهی قرون باز شود و کسی بگوید: اکنون نه دروازهای، نه قرنی...
خیابانها و میدانها را زیر پا گذاشتم، تندیسهای خاکستری در سردی صبحگاه، و تنها باد در میان اشیای مرده، زنده بود. آنسوی شهر، دشت و آنسوی دشت شب در دل صحرا: دل من شب بود، صحرا بود آنگاه سنگی در آفتاب بودم، سنگی و آینهای و آنوقت دریایی در دل صحرا و ویرانهها و بر فراز دریا آسمان سیاه، سنگ عظیم حروف ساییده ستارهها را هیچ چیز به من نمینمود. به انتها رسیدم. دروازهها فروریخته و فرشته، بیسلاح خفته، درون باغ: برگها بههم پیچیده، نفس سنگها چنان که گویی زندهاند، خوابآلودگی گلهای ماگنولیا نور برهنه بر اندامهای خال کوبیدهی درختان. آب، علفزار سرخ و سبز را با چهار بازو در آغوش میکشید. ودر مرکز، زن، درخت، پرِ مرغانِ آتش
عریانی من عادی مینمود: مثل آب بودم، مثل هوا زیر نور سبز درخت آرمیده در چمن، پرِ درازی بود بهجایمانده از باد، سپید. خواستم ببوسمش اما صدای آب با تشنگیام تماس گرفت و شفافیتش به خویشتنم بازخواند تصویری لرزان در اعماق دیدم: عطشی درهم شکسته، دهانی ویران، ای آتش خودپسند و خزنده، ای پیر خسیس، عریانیام را بپوشان. به آرامی رفتم. فرشته تبسم کرد. باد بیدار شد و خاشاکش کورم کرد. سخنان من باد بود، خاشاک بود: این ما نیستیم که زندگی میکنیم، این زمان است که ما را میزید.
اوکتاویو پاز- احمد میراعلایی
۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه
مرده همان قدر زنده است که زنده زنده همان قدر مرده است که مرده مرده یا زنده همان قدر خوب است همان قدر است
تقدیر . . .
سارا محمدی اردهالی
هنگام عشقبازی
دو بال بزرگ روی شانهها میروید
و ما پرنده میشویم
بالا میرویم
از ابرها بالا میرویم
آنجا که افسانه های قدیمی ادامه دارد
و خدایان از بالای کوههای بلند فرمانروائی میکنند
هنگام عشقبازی
ما پرنده میشویم
* الیاس علوی
۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سهشنبه
باری
هستیم به نسبت
پاییز هم که بیاید
ماییم و برگها
کوچه های کمابیش
خانه های به تدریج
مجتبی ویسی
۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه
باز...بهار خندان باز آمد باز آمد باز...نگار جانان باز آمد