۱۳۸۲ شهریور ۸, شنبه

اين صبح،اين نسيم،اين سفره مهيا شده سبز،اين من و اين تو همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند يکي شدند و يگانه
تو از آن سو آمدي و از سوي ما آمد
آمدي و آمديم
اول فقط يک دل دل بود.يک هواي نشستن و گفتن
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن
يک هنوز با هم ساده
رفتيم و نشستيم
خوانديم و گريستيم
بعد يک صدا شديم،هم آواز و هم بغض و هم گريه
همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن
براي يک قدم رفيقانه،براي يک سلام نگفته،براي يک خلوت دل خالص
براي يک دل سير گريه کردن
براي همسفر هميشه غاشق...باران
باري اي عشق،اکنون و اينجا هواي هميشه ات را نمي خواهم.
نشاني خانه ات کجاست؟

۱۳۸۲ شهریور ۴, سه‌شنبه

جاي شگفتي نيست که گاه گداري
اشعار من غمگين اند و خودم غمگين تر از آنان
و شما دوستان اندک شمار که برايم مانده ايد
هر روز بيش از پيش دوستتان دارم
راه چه کوتاه شده است به ناگاه
چه نزديک است پاياني که آن گونه دور مي نمود

آنا آخماتووا

۱۳۸۲ مرداد ۱۸, شنبه

زماني،تو اي مرد يا زن،اي مسافر
بعدها آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر،در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم آمد
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگر باره
جنبش آب
و طپش قلب وحشي آن خواهم بود
در اينجا
من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا
من شايد هم سنگ باشم و هم خاموشي


پابلو نرودا
در آشيانه هاي پارسال،امسال پرنده اي نيست

۱۳۸۲ مرداد ۱۵, چهارشنبه

يک نامه ديگر

سلام
اميدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هيچ ملالی نيست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشيده اند و رفته اند و ديگر مدتهاست که در اين آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز ديده می شود.شنيده ام که در سرزمين شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده .
ديگر از چه بگويم؟روزمرگی ها که ديگر جز هميشگی ما هستند.ديگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و يا اينکه اتفاق خوبی نمی افتد.ديگر فراموش کرده ايم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالويي از اميد داشت و لبخندی هميشه بر لبان ما بود.
امروزه آنچه برای ما باقی مانده تنها تصويری و يا شايد خاطره ای دور است.
امروز بعد از مدتها نوشتم.حتی نوشتن را از ياد برده ام.نوشتن آنچه که در اطرافم می گذرد آزارم می دهد،پس بهتر است چشم ها را بسته و دل ها را قفل کنيم و تنها به عبور زمان بيانديشيم...

۱۳۸۲ مرداد ۱۳, دوشنبه

می خواهم با مورچگان دوستی کنم
تا بياموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بيايم
و رازهايم را به تو بياموزم
بی هيچ هراسی

می خواهم با نبضت دوستی کنم
می خواهم با باد دوستی کنم
تا رازهای دل هايي را بدانم
که پنجره هاشان را بسته اند
می خواهم با مرگ دوستی کنم
تا مرا مشفقانه با خود ببرد

می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پيش از شهوت
بياموزم محبت را
و بخشيدن را

غاده السمان

۱۳۸۲ مرداد ۷, سه‌شنبه

باز هم ستاره ها بی شمارترند
و ما هنوز می شماريم
داشتن را و نداشتن را
آمدن را و رفتن را

زندگی نجوم نبود
و ما منجم زيستيم
و ستاره ها همچنان بی شمار ماندند
و ما هر يک عددی شديم
و به ستاره ای آويختيم

پراديپ اوماشانکار
مکرر پيغام می دهيد و کاغذ می نويسيد که من چرا جواب نمی دهم.من اين ادعا را دارم که چرا باعث تولد وجود من شده ايد تا من در اين دنيا اينقدر رنج بکشم و با انواع مختلف فکرهای عجيب خودم را متصل فريب دهم.
هر چه کرده ام و گفته ام غلط است.تو از مشقت هايي که من در عمر خود می کشم خبر نداری ولی حالا ببين که به پيشگاه تو اقرار می کنم.
خوبی مرغی بود پرشکسته.يک شب توفانی او را گرفتم به خانه آوردم.چندی که گذشت پر زد و روی بام خانه من پريد.بايد حالا آن را از دور تماشا کنم.اگر به او نزديک شدی پيغام مرا زير گوش او بگو!
آنچه نتيجه می گيرم اين است که حق گويي يک نوع مرض است.مثل خوب بودن.چون جمعيت بشری نمی تواند اين مرض را معالجه کند اين است که اين مريض مردود واقع شده است.حال اگر من بخواهم خوب باشم لازم است چشم هايم را ببندم ،هرچه بگويند اطاعت کنم،تا خيال کنند مرده ام.

نيما يوشيج
نامه به مادر
دنيا خانه من است

۱۳۸۲ تیر ۲۸, شنبه

I Will Not Be Sad In This World-Djivan Gasparyan
گاهی اوقات فکر می کنم با خواندن اين نوشته ها چه فکری می کنی؟با خودت ميگی اينا چيه اين نوشته؟چرا اينطوری شده؟
خودم هم نمی دانم.گاهی اوقات خودم را خيلی دور از همه چيز و همه کس احساس می کنم.احساس می کنم توی يک سياره ديگر هستم و ار اون دوردورا دارم به زمين و آدم ها نگاه می کنم و دارم سعی می کنم راهی پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم...هی دور می شم-دور و دور و دور