۱۳۸۳ شهریور ۷, شنبه

من فکر می کنم
تو می گویی
من گوش می کنم
تو نمی آیی
تو می آیی
تو می گویی
تو می خوانی
من حرف می زنم
تو دور می شوی
من راه می روم
تو می مانی
و من
تو...
حوصله آدمیزاد نداریم
شاید در رویا غنی تر و سرشارتر
آن لحظه ئی است
که خود رویای تابناک دیگری هستی

۱۳۸۳ مرداد ۱۱, یکشنبه

چشم که مي بندم
تو مي آيي
تو مي گويي
تو مي خواني
من حرف مي زنم

تو دور مي شوي
من راه مي روم
تو مي ماني
و من...
تو..

۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه

بسيار دلپذير است

که صبح از خواب بلند شوی

کاملن تنها

و مجبور نباشی به کسانی

بگويی عاشقشان هستی

وقتی که به آنها

عشق نمی ورزی

ديگر

۱۳۸۳ خرداد ۱۴, پنجشنبه

تصور مي کني مي شود به ديگري کمک کرد؟آدم براي ديگران نمي تواند هيچ کاري بکند.
او افکارش را دفن کرده است.او بدبخت است اما اين واقعيت را نمي پذيرد تا بتواند زندگي کند. تو هم با گذشت زمان شروع خواهي کرد به دفن افکارت.باور نمي کني؟ حالا اغلب هر وقت با هم هستيم سکوت مي کنيم.تقريبا هميشه سکوت مي کنيم.چون در عمق وجودمان شروع به دفن افکارمان کرده ايم.کاملا ژرف و وقتي شروع به صحبت مي کنيم فقط از چيزهاي غير ضروري حرف مي زنيم.حالا به هر چه که فکر مي کنم قسمتي را براي خودم تعريف مي کنم و قسمتي را دفن مي کنم.کم کم ديگر براي خودم هم چيزي را تعريف نخواهم کرد.
اما اين که يعني بدبختي؟
شکي نداشته باش.يعني خيلي بدبخت بودن اما اين براي خيلي ها اتفاق
مي افتد.لحظاتي فرا مي رسد که انسان نمي خواهد ديگر از درون خودش خبردار شود زيرا مي ترسد که پس از روبه رو شدن با آن ديگر جرات زندگي کردن را نداشته باشد.

نجواهاي شبانه - ناتاليا گينزبورگ

۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه

در شب تنهایی
که جهان قدر غم انگیزترین خاطره ویران شده بود
دلم اندازه اندوه تو سرگردان بود
در شب تنهایی
همه جا خاطره بود
و همه خاطره اندوه تو بود

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۸, جمعه

هر چه درباره تو و خودم نوشتم دروغ بود
درباره آن نبود که اتفاق افتاد بلکه آن بود که مي خواستم اتفاق بيافتد
درباره حسرت هايم بود آويزان از شاخه هاي دور دست و بلند تو
درباره تشنگي ام که از چاه روياها برمي خاست
همه ،نقشي بود که بر روشنايي زدم


ن.حکمت
خسته ام از کشيدن بار تن
خسته ام از دستانم
از چشمانم،از سايه ام

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

در يک بعد از ظهر جمعه؟و سکوت
که خويش را با نشانه ها مي پوشاند
سکوت که بي آنکه سخن بگويد سخن مي گويد.آيا چيزي نمي گويد؟
و فريادهاي انسان ها،چيزي نيست؟
آيا آنگاه که زمان مي گذرد چيزي نمي گذرد؟

اوکتاويو پاز
وقتي آرامم
انگار خودم نيستم
انگار در درونم
کسي ديگر مي زند دست
مي زند پا

ماياکوفسکي