۱۳۸۵ تیر ۳۱, شنبه

عشقت را چه می کنی؟

اگر دوستم داشته باشد منتظرم می ماند

خسته می شوی

خسته خواهم شد

گرسنه می مانی

می دانم

ممکن است بمیری

برای مردن آماده ام

پس می روی؟

باید بروم!

۱۳۸۴ بهمن ۲۴, دوشنبه

حوصله آدمیزاد

من فکر می کنم
تو می گویی
و دیوارهای دیو
حوصله ی آدمیزاد ندارند
من گوش می کنم
تو نمی آیی

چشم که می بندم
تو می آیی
تو می گویی
تو می خوانی
من حرف می زنم
تو دور می شوی
و اتاق
روز می شود تاریک

من راه می روم
تو می مانی
و من
تو
حوصله آدمیزاد نداریم

۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

من چشم تو می شوم
من خستگی تو را تاب می آورم
مرا با خود ببر

گريه های شبانه من تمامی ندارد
می بارم در شبانه های بی تو
می بارم در بغض های بی تو
می بارم در اين بارش بی ترانه

گريه نکن
بگذار من گريه کنم
اشک های مرا پايانی نيست .
امروز هم باران نباريد ...

۱۳۸۴ تیر ۱, چهارشنبه

زن پنجره را گشود
باد با هجومی ،موهايش را ،چون دو پرنده ،بر شانه اش نشاند
پنجره را بست
دو پرنده بر روی ميز بودند،خيره در او
سزش را پايين اورد
در ميانشان جا داد و آرام گريست
هنگامي که به او گفتم قلبم را مي شکني، خنديد و گفت حرف احمقانه نزن،قلب يک ماهيچه است و نمي شکند و فقط اگر بدوي درد مي گيرد

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

راه ها هر قدر هم که زیبا باشند
شب هر قدر هم که خنک باشد
بدن خسته می شود
سردرد خسته نمی شود

اورهان ولی
اگر گریه کنم
صدایم را خواهید شنید
می توانید لمس کنید
اشک چشم هایم را با دست هایتان

جایی هست
می دانم
جایی که می توانم از همه چیز حرف بزنم
خیلی نزدیک شده ام
احساسش می کنم
اما نمی توانم توضیح بدهم
فکر و ذکرت جدایی است
غروب شده
خورشید پایین رفته
مشروب هم نخوری،چه غلطی می خواهی بکنی؟

۱۳۸۳ بهمن ۲۵, یکشنبه

پرنده ها
به تماشای بادها رفتند
شکوفه ها
به تماشای آب های سفید
زمین عریان مانده است و
باغ های گمان
و یاد مهر تو
ای مهربان تر از خورشید

۱۳۸۳ دی ۲, چهارشنبه

سلام
در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.
خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.
روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو.... مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرپ شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.
عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است...تا ديداري بر بال ابرها....خداحافظ....
خاطره اي در درونم است
پدر يک کلمه ادا کرد،آن کلمه پسر اوست و او وي را تا ابد در سکوت لايزال ادا مي کند و جان بايد در سکوت اين کلمه را بشنود