۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

در انتظار آن چنان روز


روزی اگر فرمان مرگ  آید که ای مرد
از این همه عضوی که کنون در تن توست
یک عضو را برگزین و باقی را رها کن
می پرسم از تو
از بین اعضایی که داری
کدامین عضو را برمی گزینی
از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست
آیا تو مغز خسته را برمی گزینی؟
مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست
آیا تو چشم بی زبان را می پسندی ؟
چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست
آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟
قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست
آیا تو گوش بینوا را می پذیری ؟
گوشی که گر از یاوه ها برنتابد
رندانه در تحسین او گویند : کر نیست
.

.
.
اما اگر از من بپرسی
من دست را بر می گزینم
دستی که از هر گونه بند آزاد باشد
دستی که انگشتانش از پولاد باشد
دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را
دستی که با خون پاس دارد آبرو را
دستی که آتش در سیاهی برفروزد
دستی که پیش زورگویان مشت گردد
مشتی که لب ها را به دندان ها بدوزد
مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را
مشتی که در هم بشکند با ضربه ی خویش
آیینه ی جادوگران را
آری ، اگر از من بپرسی
من مشت را بر می گزینم
شاید که فریادی برآید از گلویی
با مشت خشم آلود من پیوند گیرد
آنگاه ، لبخندی صفای اشک یابد
آنگاه ، اشکی برتو لبخند گیرد
در انتظار آنچنان روز
بگذار تا پیمان ببندیم
بگذار تا با هم بگرییم
بگذار تا با هم بخندیم
اشک تو با لبخند من همداستان باد
مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد





نادر نادرپور

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

کدام

کدام تکه‌ی جهان
ما را جدا کرد

کدام تکه‌ی جهان
ما را تنها برای چند روز
دوباره به هم می‌رساند

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

خواسته ها و خاطره ها

خواسته ها یک چیزند

خاطره ها چیز دیگری
در شهری که خورشید را نتوان دید

بگو چه طور می شود زنده‌گی کرد؟
 
 
اورهان ولی، شهرام شیدایی

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

می دونستی که



حنا جهان فروز در تهران به دنيا آمد.هنگامی که 12 ساله بود، خانواده او به اسرائیل مهاجرت کردند. اصل و نسب خانواده اش ازیهودیان اصفهان است .

....


کسی که تو نیست
مرا در آغوش گرفت
بال‌هایش مرا پوشاند
در شب تار
در بلندای شهر پرواز می‌کردیم
در بیداری بود
        که مرا رها کرد.

حقیقت

فیزیک، حقیقت را می‌گوید
کتاب مقدس، حقیقت را می‌گوید
عشق، حقیقت را می‌گوید
و حقیقت، رنج است.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

شکستن

سکوت سنگین است
 سکوت تاریکی
سکوت همهمه های تهی سرگردان
 سکوت فاصله هایی که فکر می کردم
 حضور گرم تو آن را تمام خواهد کرد
 نگاه مضطرب موش های دالان ها
به جوجه های عقاب
 پر نخواهد داد
 جذام ترس عصب های پلک هایم را جویده
 می بینی ؟
حصار را بشکن
ستاره ای آنجاست
ستاره ای تاریک
من از ستاره ی تاریک مرده می آیم
 من از هجوم آتش تردید می سوزم
تمام استخوان من از شعله های شک گدازان است
و آرزو دارم
یقین کنم کنون
 درون سینه ی تو در سیاه شب اینجا
جوانه روییده است
 جوانه ی خورشید
جوانه ی کیوان
بگو چه گونه گذشتی
 گذشته ای آیا ؟
 حصار را بشکن
سکوت سنگین است
و امتداد سکوت عبث
نمی دانی ؟،
به دار پیوسته است
 به دارهای کبود ستاره ی تاریک
به دار تنهایی
 به دار پوسیدن
گریخت لحظه ی ایمان ؟
 گریخت لحظه ی پیوند ؟
کاش می گفتم
حصار را بشکن


سیما یاری

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

زن

من از رمه ی بّره گان
جدا ماندم
اما
بّره نماندم
من دریافتم
که معصومیت
انتخاب مرگی شرم آور ست
و تنهایی
جزای آگاهیست

من جداماندم
اینک نه بّره ام
و نه گرگ
فقط چشمانی که
می بیند
می بیند
می بیند .

...

فریادهای من
به سکوت مدیونند