ميبايد پيش از اينها نامه نوشتهباشم. اما من هميشه به ياد شما هستم. بسا لحظهها كه دنيا را از دريچة چشم شما ديدهام.نميخواهم شاعرانه بنويسم، من سادگي و بيپيرايگي را بيش از هر چيز دريافتهام. آشنائي باشما روشنايي باز يافتهيي بود كه در زندگي تاريك من فرود آمد. نه نتوانستم آنچه را كهميخواستم بنويسيم.
من از نوشتن ميترسم. با ترس به زيبايي و هنر نزديك ميشوم. آيا هنر ترسناك وغمانگيز نيست؟
اين موج تا پايان، كشيده خواهد شد. بيهوده خيال ميكنيم از آن مهتابي سفر كردهايم.كمترين وزشي ما را بدان سو سفر ميدهد. آمد و رفت ما ميان مشتي انعكاس است. اما سفر،من به پايان سفر نزديكم. به زودي در كوچه پس كوچههاي آشنا سبز خواهم شد
اين روزها كمتر ميخوانم. با كتاب خواندن چندانهمراه نيستم. هنگامي كتاب ميخوانيم كه در حاشيه روح خودمان هستيم. برخورد ما با كتابزماني دست ميدهد كه شور نگاه كردن را از دست دادهايم. هرگز در چهرة مردي كه سر دركتاب دارد طراوت نديدم. ساختههاي ذوق و انديشه بشر، همه در كرانه زندگي هياهو به راهانداختهاند، وگرنه ميان جريان، ما با جريان يكي شدهايم و صدايي نيست.
ديري است بيشتر وقت خود را در خانه ميگذرانم. از برخوردهاي با اين و آن كاستهام.اگر ياران مثل درخت بيد خانه ما كم حرف بودند، هر روز به ديدنشان ميرفتم. گاه يك قطرهآب كه روي دست ما ميافتد از همه ديدارها زندهتر است
نامه های سهراب
۱۳۸۳ فروردین ۱۱, سهشنبه
۱۳۸۲ اسفند ۲۹, جمعه
۱۳۸۲ اسفند ۱۴, پنجشنبه
۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه
سردم است
زير لحاف سردم در تختخواب مي خزم.پاهايم را جمع مي کنم و به بدنم مي چسبانم تا شايد کمي گرم شوم.مدتهاست که احساس سرما مي کنم.انگار سرما تمامي بدنم را فرا گرفته،حتي نوک انگشتان و دماغم را.نمي دانم چرا.انگار به يک تکه يخ تبديل شده ام.واقعا نمي دانم چه بر سر من آمده!من هميشه اينجوري نبودم.
وقتي ۸ سال داشتم پدرم براي من قصه هاي جادويي مي گفت.اين قصه ها در شب هاي دراز و سرد زمستان مرا به جهاني ديگر مي برد.موقع شنيدن اين داستانها با اينکه از آنها لذت مي بردم با خودم مي گفتم مگر مي شود زيباي خفته با بوسه عاشقش از مرگ برخيزد؟يا يک قورباغه با بوسه دختر زيبا به شاهزاده تبديل شود.حسادت کودکانه اي هميشه در من ايجاد مي شد.پدرم اين قصه ها را مي گفت اما من در سرم سوداي قصه ديگري را داشتم.قصه ها را از نو مي نوشتم.رنگ و نقش ديگري به آنها مي دادم و پايانش را هم به ميل خودم تعيين مي کردم.يادم مي آيد يکبار سيندرلا را در همان اوايل کشتم تا شاهزاده مجبور شود يکي از خواهران زشت سيندرلا را براي ازدواج انتخاب کند.مي دانستم عشق شاهزاده حقيقي نيست چون معلوم نبود در اين عشق کفش سيندرلا چه کاره است! او را کشتم تا بعدا عذاب نبيند.با همين تصاوير به خواب مي رفتم.در خواب به دنيايي ديگر وارد مي شدم.دنيايي که سرشار از رنگ بود.رنگ هايي که هرگز نديده بودم.هيچ وقت دوست نداشتم از انجا برگردم.اما صبح ها هميشه با داد و فرياد هاي مادرم از خواب پا مي شدم.يک زماني از او بدم مي آمد چون مرا هميشه از بهترين جاها به اين زمين لعنتي واقعي برمي گرداند.مگر
نمي توانست مرا براي مدتي به حال خود بگذارد؟
کودکي من در داستانها و روياها و رنگ ها گذشت.در نوجواني عاشق شدم.مثل همه داستانها.
خودم را يکبار در هيات قورباغه اي تجسم کردم و منتظر ماندم تا شاهزاده روياهايم با بوسه اي مرا نجات دهد.اما او بوسه اش را از من دريغ داشت.به او التماس کردم حتي به پايش افتادم که مرا از اين وضع نجات دهد اما او نپذيرفت که به يک قورباغه زشت بوسه اي از لبان زيباي خود دهد.اين بود که ديگر حالم از هر چه شاهزاده و پري و قصه بود به هم خورد.از همان موقع اين سرما وارد جانم شد.ديگر هيچ وقت به کتابهايم نگاه نکردم.يکبار مي خواستم براي رها شدن از سرما آنها را به آتش بکشم اما نتوانستم .
باز احساس سرما مي کنم.اگر مي شد با به ياد آوردن قصه ها و پري ها و رنگ ها گرم شوم خوب مي شد اما نه ديگر فرقي نمي کند.ديگر نمي توان گرم شد.مي خواهم بخوابم.داستان بس است.شايد اين بار اگر خوابيدم شاهزاده با بوسه خود عشق را به من بچشاند.سردم است.
زير لحاف سردم در تختخواب مي خزم.پاهايم را جمع مي کنم و به بدنم مي چسبانم تا شايد کمي گرم شوم.مدتهاست که احساس سرما مي کنم.انگار سرما تمامي بدنم را فرا گرفته،حتي نوک انگشتان و دماغم را.نمي دانم چرا.انگار به يک تکه يخ تبديل شده ام.واقعا نمي دانم چه بر سر من آمده!من هميشه اينجوري نبودم.
وقتي ۸ سال داشتم پدرم براي من قصه هاي جادويي مي گفت.اين قصه ها در شب هاي دراز و سرد زمستان مرا به جهاني ديگر مي برد.موقع شنيدن اين داستانها با اينکه از آنها لذت مي بردم با خودم مي گفتم مگر مي شود زيباي خفته با بوسه عاشقش از مرگ برخيزد؟يا يک قورباغه با بوسه دختر زيبا به شاهزاده تبديل شود.حسادت کودکانه اي هميشه در من ايجاد مي شد.پدرم اين قصه ها را مي گفت اما من در سرم سوداي قصه ديگري را داشتم.قصه ها را از نو مي نوشتم.رنگ و نقش ديگري به آنها مي دادم و پايانش را هم به ميل خودم تعيين مي کردم.يادم مي آيد يکبار سيندرلا را در همان اوايل کشتم تا شاهزاده مجبور شود يکي از خواهران زشت سيندرلا را براي ازدواج انتخاب کند.مي دانستم عشق شاهزاده حقيقي نيست چون معلوم نبود در اين عشق کفش سيندرلا چه کاره است! او را کشتم تا بعدا عذاب نبيند.با همين تصاوير به خواب مي رفتم.در خواب به دنيايي ديگر وارد مي شدم.دنيايي که سرشار از رنگ بود.رنگ هايي که هرگز نديده بودم.هيچ وقت دوست نداشتم از انجا برگردم.اما صبح ها هميشه با داد و فرياد هاي مادرم از خواب پا مي شدم.يک زماني از او بدم مي آمد چون مرا هميشه از بهترين جاها به اين زمين لعنتي واقعي برمي گرداند.مگر
نمي توانست مرا براي مدتي به حال خود بگذارد؟
کودکي من در داستانها و روياها و رنگ ها گذشت.در نوجواني عاشق شدم.مثل همه داستانها.
خودم را يکبار در هيات قورباغه اي تجسم کردم و منتظر ماندم تا شاهزاده روياهايم با بوسه اي مرا نجات دهد.اما او بوسه اش را از من دريغ داشت.به او التماس کردم حتي به پايش افتادم که مرا از اين وضع نجات دهد اما او نپذيرفت که به يک قورباغه زشت بوسه اي از لبان زيباي خود دهد.اين بود که ديگر حالم از هر چه شاهزاده و پري و قصه بود به هم خورد.از همان موقع اين سرما وارد جانم شد.ديگر هيچ وقت به کتابهايم نگاه نکردم.يکبار مي خواستم براي رها شدن از سرما آنها را به آتش بکشم اما نتوانستم .
باز احساس سرما مي کنم.اگر مي شد با به ياد آوردن قصه ها و پري ها و رنگ ها گرم شوم خوب مي شد اما نه ديگر فرقي نمي کند.ديگر نمي توان گرم شد.مي خواهم بخوابم.داستان بس است.شايد اين بار اگر خوابيدم شاهزاده با بوسه خود عشق را به من بچشاند.سردم است.
۱۳۸۲ آبان ۱۰, شنبه
۱۳۸۲ آبان ۸, پنجشنبه
من يک شورشي نيستم
مدتها بود که قهرماني نداشتيم،از قهرمان قبلي زود خسته شده بوديم.قهرمان نبود يا اگر بود اداي قهرمان ها را رو در نمي اورد.تا اينکه يک روز صبح جايزه اي را به يک خانم ايراني دادند.شيرين عبادي برنده جايزه صلح نوبل شده بود.چشمها برق زد.خيلي ها خنده بر لباشون ظاهر شد.بعضي ها هم اشک شوق ريختند. قهرمان جديد ظاهر شد.شيرين عبادي که سالها در سکوت و آرامش کارش رو مي کرد تبديل به خوراک رسانه اي و بحث هاي مردمي شد.وقتي هم که بدون حجاب بر صفحه تلويزيون ها ظاهر شد خيلي ها گفتند انقلاب شد.از آن روز شيرين عبادي به سمبل مقاومت،رهبر اپوزيسيون،رييس جمهور آينده و ليدر جنبش تبديل شد اما وقتي شيرين داستان ما حرف زد و گفت من شورشي نيستم کام خيلي ها تلخ شد و اين شد که بعضي ها گلهاي قشنگشون رو که به خانم عبادي داده بودند پس گرفتند،بعضي ها هم که به سبک اون شخصيت کارتون گاليور گفتند من مي دونم يا من مي دونستم.شيرين عبادي را به عامل رژيم،جاسوس،نفوذي و فرد ضد مردمي تبديل کردند.نامزدي رياست جمهوري هم ازش گرفته شد تا لقب آيت الله بگيرد.چرا؟چون قهرمان که اينطوري نمي شه! قهرمان يعني آرنولد.
مدتها بود که قهرماني نداشتيم،از قهرمان قبلي زود خسته شده بوديم.قهرمان نبود يا اگر بود اداي قهرمان ها را رو در نمي اورد.تا اينکه يک روز صبح جايزه اي را به يک خانم ايراني دادند.شيرين عبادي برنده جايزه صلح نوبل شده بود.چشمها برق زد.خيلي ها خنده بر لباشون ظاهر شد.بعضي ها هم اشک شوق ريختند. قهرمان جديد ظاهر شد.شيرين عبادي که سالها در سکوت و آرامش کارش رو مي کرد تبديل به خوراک رسانه اي و بحث هاي مردمي شد.وقتي هم که بدون حجاب بر صفحه تلويزيون ها ظاهر شد خيلي ها گفتند انقلاب شد.از آن روز شيرين عبادي به سمبل مقاومت،رهبر اپوزيسيون،رييس جمهور آينده و ليدر جنبش تبديل شد اما وقتي شيرين داستان ما حرف زد و گفت من شورشي نيستم کام خيلي ها تلخ شد و اين شد که بعضي ها گلهاي قشنگشون رو که به خانم عبادي داده بودند پس گرفتند،بعضي ها هم که به سبک اون شخصيت کارتون گاليور گفتند من مي دونم يا من مي دونستم.شيرين عبادي را به عامل رژيم،جاسوس،نفوذي و فرد ضد مردمي تبديل کردند.نامزدي رياست جمهوري هم ازش گرفته شد تا لقب آيت الله بگيرد.چرا؟چون قهرمان که اينطوري نمي شه! قهرمان يعني آرنولد.
۱۳۸۲ مهر ۶, یکشنبه
۱۳۸۲ شهریور ۳۰, یکشنبه
۱۳۸۲ شهریور ۸, شنبه
اين صبح،اين نسيم،اين سفره مهيا شده سبز،اين من و اين تو همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند يکي شدند و يگانه
تو از آن سو آمدي و از سوي ما آمد
آمدي و آمديم
اول فقط يک دل دل بود.يک هواي نشستن و گفتن
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن
يک هنوز با هم ساده
رفتيم و نشستيم
خوانديم و گريستيم
بعد يک صدا شديم،هم آواز و هم بغض و هم گريه
همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن
براي يک قدم رفيقانه،براي يک سلام نگفته،براي يک خلوت دل خالص
براي يک دل سير گريه کردن
براي همسفر هميشه غاشق...باران
باري اي عشق،اکنون و اينجا هواي هميشه ات را نمي خواهم.
نشاني خانه ات کجاست؟
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند يکي شدند و يگانه
تو از آن سو آمدي و از سوي ما آمد
آمدي و آمديم
اول فقط يک دل دل بود.يک هواي نشستن و گفتن
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن
يک هنوز با هم ساده
رفتيم و نشستيم
خوانديم و گريستيم
بعد يک صدا شديم،هم آواز و هم بغض و هم گريه
همنفس براي باز تا هميشه با هم بودن
براي يک قدم رفيقانه،براي يک سلام نگفته،براي يک خلوت دل خالص
براي يک دل سير گريه کردن
براي همسفر هميشه غاشق...باران
باري اي عشق،اکنون و اينجا هواي هميشه ات را نمي خواهم.
نشاني خانه ات کجاست؟
۱۳۸۲ شهریور ۴, سهشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)