سلام
در کنار تو هميشه آرامش عجيبي حکمفرماست.لحظه ها به هم گره مي خورند و توري بافته مي شود.گويي من در آن تور نشسته ام و در زير سايه درختي در هواي بهاري خاطرات قديممان پرسه مي زنم.
خاطرات پلي بين گذشته و آينده آدمي هستند.بر بال خاطرات سوار مي شوم و نقبي به روزهاي با تو بودن مي زنم.آشتي و مهرباني کمرنگ شده اند.
روزهاي ابري هميشه پيامي از تو دارند.حقيقتش را بخواهي خيلي از روزها دلتنگ تو مي شوم و در آن لحظه در زير آسمان به دعا مي نشينم.در حياط خانه گوشه خلوتي دارم که مخصوص من است.گوشه اي آرام براي راز و نياز،به تو انديشيدن و دوري از هر آنچه باعث آزار روحم مي شود.لحظه اي براي من و بودن با تو.... مي دانم قلبي به بزرگي اقيانوس داري ولي هميشه نگران اين هستم که آدمها دانسته يا ندانسته تو را بيازارند.هميشه قلب هاي بزرگ بيشتر در معرپ شکسته شدن قرار دارند.بسياري از آدمها اين روزها قفل بزرگي به قلبشان زده اند و روحشان زمخت شده است و براي ابراز عشق به دنبال دليل مي گردند.اين آزار دهنده است.من و تو براي عشق ورزيدن هيچگاه به دنبال دليلي نگشتيم و هميشه شهامت عاشق بودن را داشته ايم.
عشق ما را به سفر خواهد برد و من و تو با هم در کوچه هاي دور دست زمان،جايي که کوليان مي رقصند قدم خواهيم زد بي آنکه بدانيم و تصور کنيم....اين راز من و آسمان است...تا ديداري بر بال ابرها....خداحافظ....
۱۳۸۳ دی ۲, چهارشنبه
۱۳۸۳ مهر ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۳ شهریور ۷, شنبه
۱۳۸۳ مرداد ۱۱, یکشنبه
۱۳۸۳ مرداد ۲, جمعه
۱۳۸۳ خرداد ۱۴, پنجشنبه
تصور مي کني مي شود به ديگري کمک کرد؟آدم براي ديگران نمي تواند هيچ کاري بکند.
او افکارش را دفن کرده است.او بدبخت است اما اين واقعيت را نمي پذيرد تا بتواند زندگي کند. تو هم با گذشت زمان شروع خواهي کرد به دفن افکارت.باور نمي کني؟ حالا اغلب هر وقت با هم هستيم سکوت مي کنيم.تقريبا هميشه سکوت مي کنيم.چون در عمق وجودمان شروع به دفن افکارمان کرده ايم.کاملا ژرف و وقتي شروع به صحبت مي کنيم فقط از چيزهاي غير ضروري حرف مي زنيم.حالا به هر چه که فکر مي کنم قسمتي را براي خودم تعريف مي کنم و قسمتي را دفن مي کنم.کم کم ديگر براي خودم هم چيزي را تعريف نخواهم کرد.
اما اين که يعني بدبختي؟
شکي نداشته باش.يعني خيلي بدبخت بودن اما اين براي خيلي ها اتفاق
مي افتد.لحظاتي فرا مي رسد که انسان نمي خواهد ديگر از درون خودش خبردار شود زيرا مي ترسد که پس از روبه رو شدن با آن ديگر جرات زندگي کردن را نداشته باشد.
نجواهاي شبانه - ناتاليا گينزبورگ
او افکارش را دفن کرده است.او بدبخت است اما اين واقعيت را نمي پذيرد تا بتواند زندگي کند. تو هم با گذشت زمان شروع خواهي کرد به دفن افکارت.باور نمي کني؟ حالا اغلب هر وقت با هم هستيم سکوت مي کنيم.تقريبا هميشه سکوت مي کنيم.چون در عمق وجودمان شروع به دفن افکارمان کرده ايم.کاملا ژرف و وقتي شروع به صحبت مي کنيم فقط از چيزهاي غير ضروري حرف مي زنيم.حالا به هر چه که فکر مي کنم قسمتي را براي خودم تعريف مي کنم و قسمتي را دفن مي کنم.کم کم ديگر براي خودم هم چيزي را تعريف نخواهم کرد.
اما اين که يعني بدبختي؟
شکي نداشته باش.يعني خيلي بدبخت بودن اما اين براي خيلي ها اتفاق
مي افتد.لحظاتي فرا مي رسد که انسان نمي خواهد ديگر از درون خودش خبردار شود زيرا مي ترسد که پس از روبه رو شدن با آن ديگر جرات زندگي کردن را نداشته باشد.
نجواهاي شبانه - ناتاليا گينزبورگ
۱۳۸۳ خرداد ۶, چهارشنبه
۱۳۸۳ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه
۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه
۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۸, جمعه
۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه
۱۳۸۳ فروردین ۱۱, سهشنبه
ميبايد پيش از اينها نامه نوشتهباشم. اما من هميشه به ياد شما هستم. بسا لحظهها كه دنيا را از دريچة چشم شما ديدهام.نميخواهم شاعرانه بنويسم، من سادگي و بيپيرايگي را بيش از هر چيز دريافتهام. آشنائي باشما روشنايي باز يافتهيي بود كه در زندگي تاريك من فرود آمد. نه نتوانستم آنچه را كهميخواستم بنويسيم.
من از نوشتن ميترسم. با ترس به زيبايي و هنر نزديك ميشوم. آيا هنر ترسناك وغمانگيز نيست؟
اين موج تا پايان، كشيده خواهد شد. بيهوده خيال ميكنيم از آن مهتابي سفر كردهايم.كمترين وزشي ما را بدان سو سفر ميدهد. آمد و رفت ما ميان مشتي انعكاس است. اما سفر،من به پايان سفر نزديكم. به زودي در كوچه پس كوچههاي آشنا سبز خواهم شد
اين روزها كمتر ميخوانم. با كتاب خواندن چندانهمراه نيستم. هنگامي كتاب ميخوانيم كه در حاشيه روح خودمان هستيم. برخورد ما با كتابزماني دست ميدهد كه شور نگاه كردن را از دست دادهايم. هرگز در چهرة مردي كه سر دركتاب دارد طراوت نديدم. ساختههاي ذوق و انديشه بشر، همه در كرانه زندگي هياهو به راهانداختهاند، وگرنه ميان جريان، ما با جريان يكي شدهايم و صدايي نيست.
ديري است بيشتر وقت خود را در خانه ميگذرانم. از برخوردهاي با اين و آن كاستهام.اگر ياران مثل درخت بيد خانه ما كم حرف بودند، هر روز به ديدنشان ميرفتم. گاه يك قطرهآب كه روي دست ما ميافتد از همه ديدارها زندهتر است
نامه های سهراب
من از نوشتن ميترسم. با ترس به زيبايي و هنر نزديك ميشوم. آيا هنر ترسناك وغمانگيز نيست؟
اين موج تا پايان، كشيده خواهد شد. بيهوده خيال ميكنيم از آن مهتابي سفر كردهايم.كمترين وزشي ما را بدان سو سفر ميدهد. آمد و رفت ما ميان مشتي انعكاس است. اما سفر،من به پايان سفر نزديكم. به زودي در كوچه پس كوچههاي آشنا سبز خواهم شد
اين روزها كمتر ميخوانم. با كتاب خواندن چندانهمراه نيستم. هنگامي كتاب ميخوانيم كه در حاشيه روح خودمان هستيم. برخورد ما با كتابزماني دست ميدهد كه شور نگاه كردن را از دست دادهايم. هرگز در چهرة مردي كه سر دركتاب دارد طراوت نديدم. ساختههاي ذوق و انديشه بشر، همه در كرانه زندگي هياهو به راهانداختهاند، وگرنه ميان جريان، ما با جريان يكي شدهايم و صدايي نيست.
ديري است بيشتر وقت خود را در خانه ميگذرانم. از برخوردهاي با اين و آن كاستهام.اگر ياران مثل درخت بيد خانه ما كم حرف بودند، هر روز به ديدنشان ميرفتم. گاه يك قطرهآب كه روي دست ما ميافتد از همه ديدارها زندهتر است
نامه های سهراب
۱۳۸۲ اسفند ۲۹, جمعه
۱۳۸۲ اسفند ۱۴, پنجشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)