۱۳۸۲ آذر ۵, چهارشنبه

سردم است

زير لحاف سردم در تختخواب مي خزم.پاهايم را جمع مي کنم و به بدنم مي چسبانم تا شايد کمي گرم شوم.مدتهاست که احساس سرما مي کنم.انگار سرما تمامي بدنم را فرا گرفته،حتي نوک انگشتان و دماغم را.نمي دانم چرا.انگار به يک تکه يخ تبديل شده ام.واقعا نمي دانم چه بر سر من آمده!من هميشه اينجوري نبودم.
وقتي ۸ سال داشتم پدرم براي من قصه هاي جادويي مي گفت.اين قصه ها در شب هاي دراز و سرد زمستان مرا به جهاني ديگر مي برد.موقع شنيدن اين داستانها با اينکه از آنها لذت مي بردم با خودم مي گفتم مگر مي شود زيباي خفته با بوسه عاشقش از مرگ برخيزد؟يا يک قورباغه با بوسه دختر زيبا به شاهزاده تبديل شود.حسادت کودکانه اي هميشه در من ايجاد مي شد.پدرم اين قصه ها را مي گفت اما من در سرم سوداي قصه ديگري را داشتم.قصه ها را از نو مي نوشتم.رنگ و نقش ديگري به آنها مي دادم و پايانش را هم به ميل خودم تعيين مي کردم.يادم مي آيد يکبار سيندرلا را در همان اوايل کشتم تا شاهزاده مجبور شود يکي از خواهران زشت سيندرلا را براي ازدواج انتخاب کند.مي دانستم عشق شاهزاده حقيقي نيست چون معلوم نبود در اين عشق کفش سيندرلا چه کاره است! او را کشتم تا بعدا عذاب نبيند.با همين تصاوير به خواب مي رفتم.در خواب به دنيايي ديگر وارد مي شدم.دنيايي که سرشار از رنگ بود.رنگ هايي که هرگز نديده بودم.هيچ وقت دوست نداشتم از انجا برگردم.اما صبح ها هميشه با داد و فرياد هاي مادرم از خواب پا مي شدم.يک زماني از او بدم مي آمد چون مرا هميشه از بهترين جاها به اين زمين لعنتي واقعي برمي گرداند.مگر
نمي توانست مرا براي مدتي به حال خود بگذارد؟
کودکي من در داستانها و روياها و رنگ ها گذشت.در نوجواني عاشق شدم.مثل همه داستانها.
خودم را يکبار در هيات قورباغه اي تجسم کردم و منتظر ماندم تا شاهزاده روياهايم با بوسه اي مرا نجات دهد.اما او بوسه اش را از من دريغ داشت.به او التماس کردم حتي به پايش افتادم که مرا از اين وضع نجات دهد اما او نپذيرفت که به يک قورباغه زشت بوسه اي از لبان زيباي خود دهد.اين بود که ديگر حالم از هر چه شاهزاده و پري و قصه بود به هم خورد.از همان موقع اين سرما وارد جانم شد.ديگر هيچ وقت به کتابهايم نگاه نکردم.يکبار مي خواستم براي رها شدن از سرما آنها را به آتش بکشم اما نتوانستم .
باز احساس سرما مي کنم.اگر مي شد با به ياد آوردن قصه ها و پري ها و رنگ ها گرم شوم خوب مي شد اما نه ديگر فرقي نمي کند.ديگر نمي توان گرم شد.مي خواهم بخوابم.داستان بس است.شايد اين بار اگر خوابيدم شاهزاده با بوسه خود عشق را به من بچشاند.سردم است.