2
0
0
3
۱۳۸۱ دی ۱۰, سهشنبه
۱۳۸۱ دی ۶, جمعه
کنسرت چکناوريان خوب بود از تک خواني خواننده زن ايراني مقيم فرانسه-آوه ماريا- تا سه فصل از چهار فصل ويوالدي و اشتراوس و کن کن
وقتي مي خواست کن کن رو شروع کنه گفت اجراي اين قطعه ممنوع هست و بايد درها رو باز گذاشت تا هر وقت پليس اومد همه بتونند فرار کنند
در حين اجراي کن کن يک سوت از کتش در اورد و شروع کرد به سوت کشيدن مثل پليس ها و همه نوازنده ها از سن فرار کردند.خيلي خنده دار شده بود
خوب بود خوشمان آمد :)))))))))))))))))
وقتي مي خواست کن کن رو شروع کنه گفت اجراي اين قطعه ممنوع هست و بايد درها رو باز گذاشت تا هر وقت پليس اومد همه بتونند فرار کنند
در حين اجراي کن کن يک سوت از کتش در اورد و شروع کرد به سوت کشيدن مثل پليس ها و همه نوازنده ها از سن فرار کردند.خيلي خنده دار شده بود
خوب بود خوشمان آمد :)))))))))))))))))
۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه
۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه
۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه
بخشي از يک شعر..
پيش از اين
همچو ما را به آتش مي کشيدند
امروز خود بايد آتش برافروزيم
آتش
از خويشتن خويش
و بايد نمک
که آتش را خاموش کند
خويشتن بسوزانيم
آنچنان شعله برکشيم
تا خاکستري باقي نماند
پيش از اين
همچو ما را
يا سنگسار مي کردند
يا به آهستگي مي کشتند
چون سنجاقکي
بر بال پروانه نو پرواز
و اکنون ما بايد بنشينيم و
به آرامي شاهد مرگ خويش باشيم
پيش از اين
همچو ما را به آتش مي کشيدند
امروز خود بايد آتش برافروزيم
آتش
از خويشتن خويش
و بايد نمک
که آتش را خاموش کند
خويشتن بسوزانيم
آنچنان شعله برکشيم
تا خاکستري باقي نماند
پيش از اين
همچو ما را
يا سنگسار مي کردند
يا به آهستگي مي کشتند
چون سنجاقکي
بر بال پروانه نو پرواز
و اکنون ما بايد بنشينيم و
به آرامي شاهد مرگ خويش باشيم
۱۳۸۱ آذر ۲۶, سهشنبه
بخشي از يک شعر
زماني هست که
اگر آدمي پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مي گيرند
و اينک ما گسسته ايم
هر پوزه بندي را
و شکسته ايم هر قفلي را
با تيزي زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن ،استخوان شکن است
و بند گشاي هر بندي
ما از مادر انسان متولد شده ايم
و نمي توانيم زرافه شدن را
با درازي گردن و نگار پوست
تا برافرازيم گردن را به اميد واهي
و نمي پسنديم نقش ستارگان خاموش را
بر پوست
چرا که
او هرگز نياموخته فرياد کردن را
زماني هست که
اگر آدمي پوزه بند بر دهان نگيرد
ببندش مي گيرند
و اينک ما گسسته ايم
هر پوزه بندي را
و شکسته ايم هر قفلي را
با تيزي زبانمان
اگر زبان را استخوان نيست
سخن ،استخوان شکن است
و بند گشاي هر بندي
ما از مادر انسان متولد شده ايم
و نمي توانيم زرافه شدن را
با درازي گردن و نگار پوست
تا برافرازيم گردن را به اميد واهي
و نمي پسنديم نقش ستارگان خاموش را
بر پوست
چرا که
او هرگز نياموخته فرياد کردن را
۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه
۱۳۸۱ آذر ۲۳, شنبه
۱۳۸۱ آذر ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۱ آذر ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۱ آذر ۱۷, یکشنبه
۱۳۸۱ آذر ۱۲, سهشنبه
باز خواهم آمد
زماني،تو اي مرد يا زن،اي مسافر
بعدها
آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم بود
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگرباره جنبش آب
و طپش قلب وحشي خواهم بود
در اينجا من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا من شايد هم سنگ خواهم بود و هم خاموشي
زماني،تو اي مرد يا زن،اي مسافر
بعدها
آن گاه که من زنده نيستم
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
بين ستون سنگها و اقيانوس
در آميزش طوفاني
نور و کف
به اينجا بنگر
در اينجا مرا جستجو کن
که اينجاست آنجا که من خواهم بود
بي سخني بر لب
بي صدا
بي دهان
ناب
در اينجا من ديگرباره جنبش آب
و طپش قلب وحشي خواهم بود
در اينجا من هم نهان خواهم بود و هم پيدا
در اينجا من شايد هم سنگ خواهم بود و هم خاموشي
۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه
۱۳۸۱ آذر ۸, جمعه
۱۳۸۱ آذر ۶, چهارشنبه
۱۳۸۱ آذر ۴, دوشنبه
باران ببارد و نبارد
آفتاب بتابد و نتابد
ماه باشد و نباشد
ديگر اشکي نمي ريزم
باران ببارد و نبارد
آسمان من ديگر ابري نمي شود
ديگر بهانه اي نمانده
ديگر خنده اي بر لب نمي رويد
ديگر تفاوتي هم نمي کند
فرقي نميکند باران بيايد يا نيايد
ديگر ميان کلمات تفاوتي نيست
ديگر بهانه اي نمانده
همه رنگ ها يکسانند
تاريکي،روشنايي
و من ديگر او را نخواهم ديد
کوچه و خيابانها يکسانند
از کوچه هشتم که بگذري
به مانند آن است که از کوچه هفتم گذشتي
ديگر بهانه اي نمانده
لبريز باشم يا خالي
فرقي نمي کند
ديگر باز شدن دري خوشحالم نمي کند
رد شدن از در خانه اي ديگر ضربان قلبم را زياد نمي کند
آخر ديگر بهانه اي نمانده
ديگر اشک چشمانم را نخواهي ديد
ديگر سرودي با هم نخواهيم خواند
و من براي هميشه مي روم
تا به افق ساده اي در آن سوي رنگ هاي توخالي بپيوندم
آفتاب بتابد و نتابد
ماه باشد و نباشد
ديگر اشکي نمي ريزم
باران ببارد و نبارد
آسمان من ديگر ابري نمي شود
ديگر بهانه اي نمانده
ديگر خنده اي بر لب نمي رويد
ديگر تفاوتي هم نمي کند
فرقي نميکند باران بيايد يا نيايد
ديگر ميان کلمات تفاوتي نيست
ديگر بهانه اي نمانده
همه رنگ ها يکسانند
تاريکي،روشنايي
و من ديگر او را نخواهم ديد
کوچه و خيابانها يکسانند
از کوچه هشتم که بگذري
به مانند آن است که از کوچه هفتم گذشتي
ديگر بهانه اي نمانده
لبريز باشم يا خالي
فرقي نمي کند
ديگر باز شدن دري خوشحالم نمي کند
رد شدن از در خانه اي ديگر ضربان قلبم را زياد نمي کند
آخر ديگر بهانه اي نمانده
ديگر اشک چشمانم را نخواهي ديد
ديگر سرودي با هم نخواهيم خواند
و من براي هميشه مي روم
تا به افق ساده اي در آن سوي رنگ هاي توخالي بپيوندم
۱۳۸۱ آذر ۳, یکشنبه
۱۳۸۱ آذر ۲, شنبه
براي قاصدک
امشب چه ساز مي زند اين باران
هرگز نديده بودمش اينسان گشوده بال بر آفاق و دامن افشانان
شايد که باز پري هاي آسمان بهاري شبانه مي خواهند
درون بستر محبوبشان دعا به جا مي آورند که اينگونه به شست و شوي سر و تن
از چشمه سار کهکشان،آبشارها به خويش مي افشانند
امشب چه تند مي تپد اين باران
روح هزاران نسل پريشان تنگدست آيا
بر سرگذشت خويشتن و سرنوشت شوم تبارش مي گريد؟
امشب چه قصه مي کند اين باران؟
چنگ کدام عقده چندين نسل در چتر بيکران کبودش گشوده است
و چشمه هاي حسرت چندين هزار مادر گم کرده نوجوان آيا
در روشنايي بارش گسترده اش دوباره شکفته است
که اينسان در اين ترنم دلگير
يکريز مي سرايد و مي مويد
شبنامه اي به زمزمه مي گويد و نمي گويد
در شب گريستن چه حکايت هاست
بي هيچ واژه اي
غمنامه اي به زمزمه جاري است
با وسعت تمامي آفاق
آسمان تب گرفته
بر دشت شقايق ها
هواي باران دارد
باران...
امشب چه تند مي زند اين باران!
امشب چه ساز مي زند اين باران
هرگز نديده بودمش اينسان گشوده بال بر آفاق و دامن افشانان
شايد که باز پري هاي آسمان بهاري شبانه مي خواهند
درون بستر محبوبشان دعا به جا مي آورند که اينگونه به شست و شوي سر و تن
از چشمه سار کهکشان،آبشارها به خويش مي افشانند
امشب چه تند مي تپد اين باران
روح هزاران نسل پريشان تنگدست آيا
بر سرگذشت خويشتن و سرنوشت شوم تبارش مي گريد؟
امشب چه قصه مي کند اين باران؟
چنگ کدام عقده چندين نسل در چتر بيکران کبودش گشوده است
و چشمه هاي حسرت چندين هزار مادر گم کرده نوجوان آيا
در روشنايي بارش گسترده اش دوباره شکفته است
که اينسان در اين ترنم دلگير
يکريز مي سرايد و مي مويد
شبنامه اي به زمزمه مي گويد و نمي گويد
در شب گريستن چه حکايت هاست
بي هيچ واژه اي
غمنامه اي به زمزمه جاري است
با وسعت تمامي آفاق
آسمان تب گرفته
بر دشت شقايق ها
هواي باران دارد
باران...
امشب چه تند مي زند اين باران!
۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه
۱۳۸۱ آبان ۲۹, چهارشنبه
۱۳۸۱ آبان ۲۷, دوشنبه
امشب چه خواهيم گفت به دوستي که خواب است؟
لطيف ترين واژه ها بر لبان مان فراز مي آيند
از دلخراش ترين درد.
به دوست خواهيم نگريست
به لبان بي بارش که هيچ نمي گويند
صبورانه سخن خواهيم گفت
شب چهره دردي کهن را خواهد داشت
که هر شب پديدار مي شود
نفوذناپذير و زنده
سکوت دوردست مانند جان رنج مي برد
بي زبان در تاريکي.
با شب که آرام نفس مي کشد سخن خواهيم گفت
تراويدن لحظات را در تاريکي مي شنويم
در آن سوي اشيا
در اضطراب سپيده دم
که ناگهان در مي رسد و همه چيز را در خود مي گيرد
روياروي با سکوت مرگ.
نور بيهوده
پرده مي کشد تز رخسار غرقه روز.
لحظات خموشي مي گزينند
و اشيا صبورانه سخن خواهند گفت
چزاره پاوزه
لطيف ترين واژه ها بر لبان مان فراز مي آيند
از دلخراش ترين درد.
به دوست خواهيم نگريست
به لبان بي بارش که هيچ نمي گويند
صبورانه سخن خواهيم گفت
شب چهره دردي کهن را خواهد داشت
که هر شب پديدار مي شود
نفوذناپذير و زنده
سکوت دوردست مانند جان رنج مي برد
بي زبان در تاريکي.
با شب که آرام نفس مي کشد سخن خواهيم گفت
تراويدن لحظات را در تاريکي مي شنويم
در آن سوي اشيا
در اضطراب سپيده دم
که ناگهان در مي رسد و همه چيز را در خود مي گيرد
روياروي با سکوت مرگ.
نور بيهوده
پرده مي کشد تز رخسار غرقه روز.
لحظات خموشي مي گزينند
و اشيا صبورانه سخن خواهند گفت
چزاره پاوزه
۱۳۸۱ آبان ۲۶, یکشنبه
اردوي زنان و لبخند خدا*
--------------------------
مردها از زنان مي ترسند.اين ترسي است که از فاصله اي به دوري زندگي به آنان رسيده است.ترسي است که از روز نخست در دلشان نهفته است و تنها ترس از تن و چهره و قلب زن نيست،بلکه ترس از زندگي و ترس از خدا نيز هست.چرا که زن و خدا و زندگي پيوندي نزديک با هم دارند.
زن چگونه موجودي است؟
هيچ کس را توانايي پاسخ گفتن به اين پرسش نيست،اگر چه جمله آدميان را زن بدنيا آورده و غذا داده و در گهواره پرورده و مراقبت نموده و تسلي داده است.
زنان در مرتبه خداي گونگي نيستند.زنان به تمامي در مرتبه خداي گونگي نيستند و براي رسيدن بدين شان،مختصر چيزهايي کم دارند و اين بسيار اندک تر از آن چيزهايي است که مردان نيازمند آنند.
زنان نفس زندگي اند،چرا که زندگي نزديک تر از هر چيز ديگري به لبخند خداست.زنان به نيابت خدا پاسدار ساحت زندگي اند.احساس زلالي که از زندگاني گذرا در دل مي نشيند و حس ريشه داري که از حيات جاودان در کنه روح ماست،همه از وجود آنان بر مي خيزد.و مردان که نمي توانند بر هراس خود از زنان فايق آيند،مي انگارند که در فريب و جنگ و کار موفق به غلبه بر اين احساس مي شوند،حال آنکه هيچ گاه به راستي بر آن چيرگي نمي يابند.
مردان به خاطر ترس جاودانه اي که از زنان در دل دارند،تا ابد محکوک به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگي و خدا نيز چيزي در نيابند و از آنجا که معابد مذهبي نيز به دست مردان بنا شده اند ناچار اين بنيادها نيز از زنان بيمناکند.
تفاوت ميان زن و مرد به لحاظ جنسيت آنان نيست،بلکه به دليل جايگاهشان است.
مرد کسي است که با سنگيني و جديت و با دلي بيمناک از زن بر جايگاه مردي خويش تکيه مي زند.زن کسي است که در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد و جايگاه خويش را نيز نمي پذيرد و در عشقي که پيوسته آن را مي طلبد و مي طلبد و مي طلبد،محو مي گردد.
با اين همه سرچشمه اي از نور و وجود خدا در نهاد مرد نهفته است چرا که سوداي لبخند زن را در سر دارد و براي چهره او که نور دل آسودگي در آن مي درخشد چنان دلتنگ مي شود که توان غلبه بر آن را از کف مي دهد.براي مرد همواره اين امکان هست تا به اردوي زنان و لبخند خدا بپيوندد.براي اين کار کافي است تنها يک کار انجام دهد.حرکتي مانند آنگاه که کودکي با تمامي فوا خود را به جلو پرت مي کند و از زمين خوردن يا مردن نمي هراسد و سنگيني جهان را به فراموشي مي سپارد.چنين مردي به انساني بدل مي شود که ديگر در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد.اين زمان مانند کودک يا قديسي مي شود که در جوار لبخند خدا و زنان جايگاهي مي يابد
*رفيق اعلي-کريستيان بوبن-پيروز سيار
--------------------------
مردها از زنان مي ترسند.اين ترسي است که از فاصله اي به دوري زندگي به آنان رسيده است.ترسي است که از روز نخست در دلشان نهفته است و تنها ترس از تن و چهره و قلب زن نيست،بلکه ترس از زندگي و ترس از خدا نيز هست.چرا که زن و خدا و زندگي پيوندي نزديک با هم دارند.
زن چگونه موجودي است؟
هيچ کس را توانايي پاسخ گفتن به اين پرسش نيست،اگر چه جمله آدميان را زن بدنيا آورده و غذا داده و در گهواره پرورده و مراقبت نموده و تسلي داده است.
زنان در مرتبه خداي گونگي نيستند.زنان به تمامي در مرتبه خداي گونگي نيستند و براي رسيدن بدين شان،مختصر چيزهايي کم دارند و اين بسيار اندک تر از آن چيزهايي است که مردان نيازمند آنند.
زنان نفس زندگي اند،چرا که زندگي نزديک تر از هر چيز ديگري به لبخند خداست.زنان به نيابت خدا پاسدار ساحت زندگي اند.احساس زلالي که از زندگاني گذرا در دل مي نشيند و حس ريشه داري که از حيات جاودان در کنه روح ماست،همه از وجود آنان بر مي خيزد.و مردان که نمي توانند بر هراس خود از زنان فايق آيند،مي انگارند که در فريب و جنگ و کار موفق به غلبه بر اين احساس مي شوند،حال آنکه هيچ گاه به راستي بر آن چيرگي نمي يابند.
مردان به خاطر ترس جاودانه اي که از زنان در دل دارند،تا ابد محکوک به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگي و خدا نيز چيزي در نيابند و از آنجا که معابد مذهبي نيز به دست مردان بنا شده اند ناچار اين بنيادها نيز از زنان بيمناکند.
تفاوت ميان زن و مرد به لحاظ جنسيت آنان نيست،بلکه به دليل جايگاهشان است.
مرد کسي است که با سنگيني و جديت و با دلي بيمناک از زن بر جايگاه مردي خويش تکيه مي زند.زن کسي است که در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد و جايگاه خويش را نيز نمي پذيرد و در عشقي که پيوسته آن را مي طلبد و مي طلبد و مي طلبد،محو مي گردد.
با اين همه سرچشمه اي از نور و وجود خدا در نهاد مرد نهفته است چرا که سوداي لبخند زن را در سر دارد و براي چهره او که نور دل آسودگي در آن مي درخشد چنان دلتنگ مي شود که توان غلبه بر آن را از کف مي دهد.براي مرد همواره اين امکان هست تا به اردوي زنان و لبخند خدا بپيوندد.براي اين کار کافي است تنها يک کار انجام دهد.حرکتي مانند آنگاه که کودکي با تمامي فوا خود را به جلو پرت مي کند و از زمين خوردن يا مردن نمي هراسد و سنگيني جهان را به فراموشي مي سپارد.چنين مردي به انساني بدل مي شود که ديگر در هيچ جايگاهي قرار نمي گيرد.اين زمان مانند کودک يا قديسي مي شود که در جوار لبخند خدا و زنان جايگاهي مي يابد
*رفيق اعلي-کريستيان بوبن-پيروز سيار
به ياد تو در انديشه ها غرق هستم
تو هرگز نبودي اما نقش تو در زندگي من چنان برجسته است که نمي توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را مي شناسم.از آن زماني که حسرت داشتم
حسرت تو را،حسرت داشتن مانند تو را
کسي که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد
يافتمت
تو نيامدي
اين خيال و روياي من بود که تو را به واقعيت پيوند داد و از تو موجودي پرشور بوجود آورد
همانطوري که من مي خواستم
تو را در باران يافتم
تو را همچون خود دوست باران يافتم
براي ساعات طولاني قدم زديم
باران خورديم
حرفي نزديم،چون يکي بوديم
آخر من تو را زندگي دادم
حرف هايمان در دلم بود و زير باران اشک هايم را کسي نمي ديد
مدتهاي مديد از آن زمان مي گذرد،ولي باز هم با هر باران اشکم سرازير مي شود و باز هم کسي آن را نمي بيند.
ديگر حسرت آزارم نمي دهد
فقط مي گريم...
تو هرگز نبودي اما نقش تو در زندگي من چنان برجسته است که نمي توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را مي شناسم.از آن زماني که حسرت داشتم
حسرت تو را،حسرت داشتن مانند تو را
کسي که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گريه وادارد
يافتمت
تو نيامدي
اين خيال و روياي من بود که تو را به واقعيت پيوند داد و از تو موجودي پرشور بوجود آورد
همانطوري که من مي خواستم
تو را در باران يافتم
تو را همچون خود دوست باران يافتم
براي ساعات طولاني قدم زديم
باران خورديم
حرفي نزديم،چون يکي بوديم
آخر من تو را زندگي دادم
حرف هايمان در دلم بود و زير باران اشک هايم را کسي نمي ديد
مدتهاي مديد از آن زمان مي گذرد،ولي باز هم با هر باران اشکم سرازير مي شود و باز هم کسي آن را نمي بيند.
ديگر حسرت آزارم نمي دهد
فقط مي گريم...
۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه
امشب قرص هاي خواب آورم را نخوردم
تا مرگ به ناگاه مرا در نيابد
در لحظه غفلت
دزدانه
مي خواهم که هوشيار باشم
آنگاه که او مي رسد
بسان عاشقي که هجرانش
به طول انجاميد
تا با او اشک مبادله کنم
و بگويم
که زماني دراز در انتظارش بودم
آيا مي پنداري که باد
زني آواره است
که هر دري را مي زند
براي سقف و اجاق؟
آيا باران
رويايي خيس است؟
و آيا ستارگان
اثر انگشت مادربزرگ هاي زنده به گور من اند؟
آيا ماه عاشقي نوشونده است
که در انتهاي هر ماه ،شهريار،
کارد بر گلويش مي سايد؟
و آيا قلم
شمعي است که تا ابد
با خودش خلوت کرده است
و اشک هاي سوزانش
تا آخرين قطره
با آخرين سطر
يار است و مي پايد؟
جغد عاشق دهشت-غاده السمان
تا مرگ به ناگاه مرا در نيابد
در لحظه غفلت
دزدانه
مي خواهم که هوشيار باشم
آنگاه که او مي رسد
بسان عاشقي که هجرانش
به طول انجاميد
تا با او اشک مبادله کنم
و بگويم
که زماني دراز در انتظارش بودم
آيا مي پنداري که باد
زني آواره است
که هر دري را مي زند
براي سقف و اجاق؟
آيا باران
رويايي خيس است؟
و آيا ستارگان
اثر انگشت مادربزرگ هاي زنده به گور من اند؟
آيا ماه عاشقي نوشونده است
که در انتهاي هر ماه ،شهريار،
کارد بر گلويش مي سايد؟
و آيا قلم
شمعي است که تا ابد
با خودش خلوت کرده است
و اشک هاي سوزانش
تا آخرين قطره
با آخرين سطر
يار است و مي پايد؟
جغد عاشق دهشت-غاده السمان
۱۳۸۱ آبان ۱۵, چهارشنبه
من مغرورترين انسان را،زنده ترين انسان را و مثبت ترين انسان را مي خواهم.من دنيا را مي خواهم.دنيا را آن چنان که هست مي خواهم و آن را باز مي خواهم،
جاودانه مي خواهم،تسکين نيافته فرياد ميزنم:تکرار کنيد! و نه تنها براي من تنها،براي همه نمايش و همه بازي و نه تنها براي همه بازي بلکه در واقع براي من.زيرا بازي براي من ضروري است-چون مرا ضروري مي سازد-و چون من براي آن ضروري هستم-و چون من آن را ضروري مي سازم.
بهانه ها -آندره ژيد
جاودانه مي خواهم،تسکين نيافته فرياد ميزنم:تکرار کنيد! و نه تنها براي من تنها،براي همه نمايش و همه بازي و نه تنها براي همه بازي بلکه در واقع براي من.زيرا بازي براي من ضروري است-چون مرا ضروري مي سازد-و چون من براي آن ضروري هستم-و چون من آن را ضروري مي سازم.
بهانه ها -آندره ژيد
۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه
کلاغ؟ اينجا هرگز کلاغي وجود نداشت.مگر اينکه شما در خواب ديده باشيدشان.
بيرون تگرگ مي باريد.اما در بارش اين تگرگ با اين که مثل هر تگرگي تند و تيز و سخت بود اين دفعه چيز زنانه اي وجود داشت .تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که انگار آن بالا در آسمان،زنان سرمست از خشم مرواريد ها را از گردن هاي زيباشان مي کندند و با غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.صداي ضربه هاي تگرگ بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها گوش مي داديم به هيچ کاري جز خاموش کردن طنين صداهاي خفه نمي خورد.
نه،ديگر هرگز به دنبالت نخواهم آمد.اميدوار نباش...
.
.
.
.
آهاي کلاغ
کلاغ اينجاست
کجا؟
بالاي آن درخت
کدام درخت؟
نه آن درختي که هميشه اونجا بود
کدام درخت؟
بالاي اون يکي درخت
آهاي کلاغ...کجايي؟ تو کلاغ را مي شناسي؟
من با کلاغ ها صحبت مي کنم
کلاغ کجاست؟
آسمان با سياهي کلاغ زيباست.نه؟
کلاغ کجاست؟
چرا کسي با کلاغ ها صحبت نمي کنه؟
کلاغ کجاست؟
اون بالا.نه بالاي درخت هميشگي
اون از بالاي يک درخت ديگه به ما خيره شده
قار قار
وزش باد
صداي کلاغ
برگ هاي پاييزي
خش خش
.
.
.
در پايان
در پايان پايان ها
آنچه فنا ناپذير است،باقي مي ماند،آنچه سبک تر از آن است که بميرد،لطيف تر از آن که بسوزد.گرد آن يکديگر را باز خواهيم يافت.
شما و ما.
با هم
کلاغ آن بالاست
قار قار
بيرون تگرگ مي باريد.اما در بارش اين تگرگ با اين که مثل هر تگرگي تند و تيز و سخت بود اين دفعه چيز زنانه اي وجود داشت .تگرگ ها چنان فرود مي آمدند که انگار آن بالا در آسمان،زنان سرمست از خشم مرواريد ها را از گردن هاي زيباشان مي کندند و با غيظ بر روي زمين مي غلتاندند.صداي ضربه هاي تگرگ بر روي شيشه ها اگر خوب به آنها گوش مي داديم به هيچ کاري جز خاموش کردن طنين صداهاي خفه نمي خورد.
نه،ديگر هرگز به دنبالت نخواهم آمد.اميدوار نباش...
.
.
.
.
آهاي کلاغ
کلاغ اينجاست
کجا؟
بالاي آن درخت
کدام درخت؟
نه آن درختي که هميشه اونجا بود
کدام درخت؟
بالاي اون يکي درخت
آهاي کلاغ...کجايي؟ تو کلاغ را مي شناسي؟
من با کلاغ ها صحبت مي کنم
کلاغ کجاست؟
آسمان با سياهي کلاغ زيباست.نه؟
کلاغ کجاست؟
چرا کسي با کلاغ ها صحبت نمي کنه؟
کلاغ کجاست؟
اون بالا.نه بالاي درخت هميشگي
اون از بالاي يک درخت ديگه به ما خيره شده
قار قار
وزش باد
صداي کلاغ
برگ هاي پاييزي
خش خش
.
.
.
در پايان
در پايان پايان ها
آنچه فنا ناپذير است،باقي مي ماند،آنچه سبک تر از آن است که بميرد،لطيف تر از آن که بسوزد.گرد آن يکديگر را باز خواهيم يافت.
شما و ما.
با هم
کلاغ آن بالاست
قار قار
۱۳۸۱ مهر ۲۷, شنبه
Late Have I Loved You --St. Augustine
Late have I loved You
O beauty every ancient, ever new
Late have I loved You
And behold
You were within; and I without
and without I sought You
And deformed I ran after these forms
of beauty You have made
You were with me
And I was not with You
Those things held me back from You
things whose only being
was to be in You
You called; You cried
and You broke through my deafness
You flashed; You shone
and you chased away my blindness
You became fragrant
and I inhaled and sighed for You
I tasted
and now hunger and thirst
for You
You touched me
and I burned for Your embrace
Late have I loved You
O beauty every ancient, ever new
Late have I loved You
And behold
You were within; and I without
and without I sought You
And deformed I ran after these forms
of beauty You have made
You were with me
And I was not with You
Those things held me back from You
things whose only being
was to be in You
You called; You cried
and You broke through my deafness
You flashed; You shone
and you chased away my blindness
You became fragrant
and I inhaled and sighed for You
I tasted
and now hunger and thirst
for You
You touched me
and I burned for Your embrace
۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه
۱۳۸۱ مهر ۱۰, چهارشنبه
مي خواستم شعري بگويم
که به جاي همه حرف ها
همه گريه ها باشد
از رودخانه صداي رفتن مي آمد
هواي آفتاب بود و علف.
دسته اي پونه
بر شاخه هاي خيس پاهايم روييد
با پرندگان
که در دايره بادها مي چرخيدند
چرخيدم
و تابستان تشنه را
در خنکاي رودخانه نوشيدم.
در خيال تمامي دشت ها و صحرا ها
تو روييدي،تو
که به رنگ هيچ چيز بودي و همه چيز:
ماهي نبودي
در آبي درياهايت
درخت نبودي
با ميعاد باران ها
و لانه عشق در لابه لاي شاخه هايت.
يا شبدري
نيلوفري
زنبقي
روييده گمنام و بي صدا
در خيال وهم انگيز دره هايت.
خيابان نبودي
در عبور واکس زده کفش هايت
يا يک قناري سبز
خوش کرده جا
در پنجره هاي باز بهارت
تو
انسان بودي انسان
با همه درد و عشق
با همه عشق و درد
با شقيقه اي که هميشه
رگ هاي کبودش متورم
و دستي که تنهايي اش را
در دست هاي خود مي فشرد
و راه مي افتادي يه دنبال روز
از جاده هاي سرخابي پگاه
تا غروب سايه هايت.
و صدا مي زدي مرا
وقتي که
خواب بودي و تنها خواب
و آنان مي پنداشتند که مرده اي
و در خاکت مي کاشتند
و نمي ديدند
نمي ديدند
که من و تو
از پنجره زمان
با خورشيد رابطه داريم
و بر عشق
لبخند مي زنيم.
-ناهيد کبيري
که به جاي همه حرف ها
همه گريه ها باشد
از رودخانه صداي رفتن مي آمد
هواي آفتاب بود و علف.
دسته اي پونه
بر شاخه هاي خيس پاهايم روييد
با پرندگان
که در دايره بادها مي چرخيدند
چرخيدم
و تابستان تشنه را
در خنکاي رودخانه نوشيدم.
در خيال تمامي دشت ها و صحرا ها
تو روييدي،تو
که به رنگ هيچ چيز بودي و همه چيز:
ماهي نبودي
در آبي درياهايت
درخت نبودي
با ميعاد باران ها
و لانه عشق در لابه لاي شاخه هايت.
يا شبدري
نيلوفري
زنبقي
روييده گمنام و بي صدا
در خيال وهم انگيز دره هايت.
خيابان نبودي
در عبور واکس زده کفش هايت
يا يک قناري سبز
خوش کرده جا
در پنجره هاي باز بهارت
تو
انسان بودي انسان
با همه درد و عشق
با همه عشق و درد
با شقيقه اي که هميشه
رگ هاي کبودش متورم
و دستي که تنهايي اش را
در دست هاي خود مي فشرد
و راه مي افتادي يه دنبال روز
از جاده هاي سرخابي پگاه
تا غروب سايه هايت.
و صدا مي زدي مرا
وقتي که
خواب بودي و تنها خواب
و آنان مي پنداشتند که مرده اي
و در خاکت مي کاشتند
و نمي ديدند
نمي ديدند
که من و تو
از پنجره زمان
با خورشيد رابطه داريم
و بر عشق
لبخند مي زنيم.
-ناهيد کبيري
Do you need Me
I am there
You cannot see Me, yet I am the light you see by
You cannot hear Me, yet I speak through your voice
You cannot feel Me, yet I am the power at work in your hands
I am at work, though you do not understand My ways
I am at work, though you do not understand My works
I am not strange visions. I am not mysteries
Only in absolute stillness, beyond self, can you know Me
as I AM, and then but as a feeling and a faith
Yet I am here. Yet I hear. Yet I answer
When you need ME, I am there
Even if you deny Me, I am there
Even when you feel most alone, I am there
Even in your fears, I am there
Even in your pain, I am there
I am there when you pray and when you do not pray
I am in you, and you are in Me
Only in your mind can you feel separate from Me, for
only in your mind are the mists of "yours" and "mine"
Yet only with your mind can you know Me and experience Me
Empty your heart of empty fears
When you get yourself out of the way, I am there
You can of yourself do nothing, but I can do all
And I AM in all
Though you may not see the good, good is there, for
I am there. I am there because I have to be, because I AM
Only in Me does the world have meaning; only out of Me does the world take form; only because of ME does the world go forward
I am the law on which the movement of the stars
and the growth of living cells are founded
I am the love that is the law's fulfilling. I am assurance
I am peace. I am oneness. I am the law that you can live by
I am the love that you can cling to. I am your assurance
I am your peace. I am ONE with you. I am
Though you fail to find ME, I do not fail you
Though your faith in Me is unsure, My faith in you never
wavers, because I know you, because I love you
Beloved, I am there
I am there
You cannot see Me, yet I am the light you see by
You cannot hear Me, yet I speak through your voice
You cannot feel Me, yet I am the power at work in your hands
I am at work, though you do not understand My ways
I am at work, though you do not understand My works
I am not strange visions. I am not mysteries
Only in absolute stillness, beyond self, can you know Me
as I AM, and then but as a feeling and a faith
Yet I am here. Yet I hear. Yet I answer
When you need ME, I am there
Even if you deny Me, I am there
Even when you feel most alone, I am there
Even in your fears, I am there
Even in your pain, I am there
I am there when you pray and when you do not pray
I am in you, and you are in Me
Only in your mind can you feel separate from Me, for
only in your mind are the mists of "yours" and "mine"
Yet only with your mind can you know Me and experience Me
Empty your heart of empty fears
When you get yourself out of the way, I am there
You can of yourself do nothing, but I can do all
And I AM in all
Though you may not see the good, good is there, for
I am there. I am there because I have to be, because I AM
Only in Me does the world have meaning; only out of Me does the world take form; only because of ME does the world go forward
I am the law on which the movement of the stars
and the growth of living cells are founded
I am the love that is the law's fulfilling. I am assurance
I am peace. I am oneness. I am the law that you can live by
I am the love that you can cling to. I am your assurance
I am your peace. I am ONE with you. I am
Though you fail to find ME, I do not fail you
Though your faith in Me is unsure, My faith in you never
wavers, because I know you, because I love you
Beloved, I am there
۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه
اين روزها که مي گذرد،هر روز
احساس مي کنم که کسي در باد
فرياد مي زند
احساس مي کنم که مرا
از عمق جاده هاي مه آلود
يک آشناي دور صدا مي زند
آهنگ آشناي صداي او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صداي آمدن روز است
آن روز ناگزير که مي آيد
.
.
اي روزهاي خوب که در راهيد
اي جاده هاي گمشده در مه
اي روزهاي سخت ادامه
از پشت لحظه ها به در آييد
اي روز آفتابي
اي مثل چشم هاي خدا آفتابي
اي روز آمدن
اي مثل روز،آمدنت روشن
اين روزها که مي گذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آيا،من نيز
در روزگار آمدنت هستم؟
-قيصر امين پور
احساس مي کنم که کسي در باد
فرياد مي زند
احساس مي کنم که مرا
از عمق جاده هاي مه آلود
يک آشناي دور صدا مي زند
آهنگ آشناي صداي او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صداي آمدن روز است
آن روز ناگزير که مي آيد
.
.
اي روزهاي خوب که در راهيد
اي جاده هاي گمشده در مه
اي روزهاي سخت ادامه
از پشت لحظه ها به در آييد
اي روز آفتابي
اي مثل چشم هاي خدا آفتابي
اي روز آمدن
اي مثل روز،آمدنت روشن
اين روزها که مي گذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آيا،من نيز
در روزگار آمدنت هستم؟
-قيصر امين پور
۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه
۱۳۸۱ مهر ۴, پنجشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)