۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

سوسوی یک ستاره در سپیده دم
مثل سوراخ کلید روشنی ست
که تو‌
چشمانت را به آن آویزان می کنی
درونش را می نگری
و همه چیز را می بینی
پشت درهای قفل شده
جهان غرق روشنی ست
تو‌ به باز کردن آن در
نیاز داری

یانیس ریتسوس

ترجمه زلما بهادر

۱۳۹۵ بهمن ۲۵, دوشنبه

۱۳۹۵ بهمن ۱۷, یکشنبه

شاید وقتی می‌گویم بالاترین عشق من هستی، عین عشق نباشد؛ عشق برایم مثل این است که تو تیغی باشی و من آن را رو به خودم بگیرم 

نامه به میلنا -- کافکا

۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

و اکنون
در آستانه ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا من‌اش از برابر بگذرم
و در سیاهی فرو شوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آن جا که تو ایستاده‌ای

احمد شاملو

۱۳۹۵ آذر ۷, یکشنبه

۱۳۹۵ آبان ۲۰, پنجشنبه

۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

دریا
در سرزمین من عاقل است
مرزها را می‌شناسد
دستبند می‌زند
و به زندان می‌اندازد
هر موجی که سرکشی کند
سرش را در آب فرو می‌برد

در سرزمین من
آب از آب تکان نمی‌خورد



غلامرضا بروسان

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه


دشت‌ها آلوده است
در لجن‌زار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید؟ فكر نان باید كرد
و هوایی كه در آن نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا كه همه مزرعه‌ی دل‌ها را
علف هرزه‌ی كین پوشانده است
هیچ كس فكر نكرد كه در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست
و همه مردم شهر، بانگ برداشته اند كه چرا سیمان نیست!؟
و كسی فكر نكرد كه چرا ایمان نیست
و زمانی شده‌است كه به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست
هیچ چیز ارزان نیست

                                                                  
                                                   حمید مصدق 

۱۳۹۵ مهر ۱۸, یکشنبه

۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه


 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺩﺳﺖ ﭼﭙﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﭼﭗ ﺑﭽﻪﯼ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﭽﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻢ
ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩﻡ ﻣﭽﻢ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﺑﺎ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﺪﺍﻥ
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ
ﻛﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﻡ ﻣﯽﮐﺮد




ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﻌﻨﯽ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ
ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ
ﺭﻭﯼ ﻛﺎﺳﻪﯼ ﺁﺏ
ﻛﻒ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﺭﺍ ﻓﻮﺕ ﻛﻨﻢ
ﻭ ﭼﺮﺍﻍﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺑﺴﺎﺯﻡ




ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﭽﮕﯽ
ﺯﻣﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺩﺭ برابر ﺍﺟﺎﻕ ﮔﺮﻡ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻢ
شرارەهای ﺳﺮﺥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘم
ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻌﻠﻪﻫﺎ ﺷﻮﻡ
ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﻭ شعلهﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺯم

شیرکو بیکس