۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

از این



نه از مهر ور نه از کین می نویسم 
نه از کفر و نه از دین می نویسم 
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم

پيشكشى


در برابر اين اندوه كوهها سر خم مى‌كنند
رودخانه‌ى بيكران از جريان باز مى‌ايستد
چفت‌وبست زندان همواره سخت
دخمه‌هاى محكومين را در بر گرفته
و به اراده‌اى مرگبار سپرده است
نزد كسانى خورشيد مى‌درخشد سرخ
نزد كسانى باد مى‌وزد لطيف
اما ما هيچكدام را نمى‌شناسيم، در عوض
فقط طنين گام سنگين سرباز را مى‌شنويم
و كليدهايى كه مى‌چرخند برابر پيكرمان
گويى براى نيايش بامدادى بر مى‌خاستيم
از ميان شهر جانوران شتافتيم
آنجا بى‌نفسى مانند مردگان ديدار كرديم