۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

 گاه در بستر خويش، پهلو به پهلوی گريه که می‌غلتم 
با من از رفتن، از احتمال 
از نيامدن، از او، از ستاره و سوسو سخن می‌گوئی

شانه به شانه‌ی من 
با من از دقيقه‌ی زادن، از هوا، از هوش 
از هی بخندِ هفت‌سالگی سخن می‌گوئی

خدايا چقدر مهربانی کنار دستمان پَرپَر می‌زد و 
آينه نبود تا تبسم خويش را تماشا کنيم

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

از روزنه‌ی سلول کوچک‌ام
درختان را می‌بینم
که به من لبخند می‌زنند
و پشت بام‌هایی را
که هم‌وطنان‌ام پرکرده‌اند.
و پنجره‌هایی را که می‌گریند و
نماز می‌خوانند، به خاطر من.
از روزن سلول کوچک‌ام
سلول بزرگ ترا می‌بینم
 
 سمیح القاسم

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند نمی آید چنین می پنداشتند
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت ومن ،بی نیاز به تن پوش

امروز آمدی پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران می آمد
شاخه ها وچشم انداز در انجماد قطره ها

واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید



   آرسنى تاركوفسكى  ترجمه بابك احمدى