۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

منزلگه غريبان

من سرِ راه زنده‌گی می‌كنم
چشم به راه می‌مانم روز و شب
و گوش‌هایم در انتظار صدایی

پرنده‌ی مُرادم در بالاها می‌گردد
خبر می‌رسد
آشنا می‌آید
دوست می‌آید
عشقم می‌آید
دلم باز می‌شود
به اندازه یك شب شاد می‌شوم با آن‌ها
بعد دوباره تنهایم

من خانه‌ای سرِ راه دارم
منزلگه غریبان است
آشنا می‌آید و می‌گذرد
دوست می‌آید و می‌گذرد
عشقم می‌آید و می‌گذرد


**صالح عطایی ترجمه‌ شهرام شيدایی و چوكا چكاد **

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

پازل

بازگشته اند

دردهای قدیمی

تصویرهای تاریک

از من در آینه

از من

در خواب ها

این بار می خواهم

تکه

تکه

تکه کنم خود را

تا دوباره دست کسی

شاید....

نه!

این پازل را

هزار بار هم که بچینی

همان می شود


**گروس عبدالملکیان
به من هر روز خبری می رسد از تو
چه دنیای کوچکی
از من خبری نمی رسد به تو
چه دنیای بزرگی
دنیا در بزرگی خود کوچک می شود



*منیره پرورش

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

...

سرم را بر آستانه سنگ
می‌گذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
می‌روم
برای سوختن در جایی
که نمی‌دانم


بیژن جلالی*  

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

چيزى نمانده

چيزى نمانده
ماه
ميان سكوت فرو مى‌ميرد
 آسمان از ستاره تهى مى‌شود
چيزى نمانده
تو از خواب برخيزى
پرده پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزى نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...

چه بنويسم؟
چيزى نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكه فشنگى گردد
شليك‌شده